part: 59
سومین: ولی مینوو دیگه نیست(گریه)
هانا: اون الان داره مارو تماشا میکنه مینوو تو قلبمون هنوزم زندس(بغض)
یبار سومین هم باهامون اومد و رفتیم استرالیا این اخرین سفری بود که باهم داشتیم
بقیه ایدلا تازه داشتن میومدن ماهم اونجا موندیم
زمان خاکسپاری بود قاب مینوو رو سومین بغل کرده بود طابوتو که دیدم بازم گریم گرفت ایدفعه یونجی و بقیه اعضا اومدن بغلم کردن تا یکم اروم شم انقد حالم بد بود نشستم رو زمین و اعضاهم دورم جمع شدن یعنی مینوو الان تو اون طابوت بود
*
تا پایان مراسم وقتی تموم شد رفتم اونوو رو بغل کردم و گفتم
_به خودت سخت نگیر
اونوو خنده ی کوتاهی کردو گف
_ببین کی داره اینو میگه مراقب خودت باش
از اونوو خدافظی کردمو برگشتم خونه ایندفعه کل اعضا اومده بودن
یونجی: چیزی میخوری
هانا: نه گرسنم نیس
جیمین: هانا کل شبو که نخوابیدی 3روزه هیچی نخوردی حداقل یکم بخور
هانا: گرسنه نیستم
سمت اتاقم رفتم و لباسامو عوض کردم
و گوشیمو روشن کردم چون این چندروز کلا خاموش بوده وقتی روشنش کردم و بکگراندمو دیدم بازم بغضم گرف بکگراند گوشیمم عکس سه نفره ای بود که وقتی رفته بودیم بوسان گرفته بودیم
حوصله فضای مجازی رو نداشتم چون اگه میرفتم حالم بدتر ازینی که هست میشد
رفتم تو گالریم رو تخت دراز کشیدم و به فیلم عکسایی که باهم داشتیم نگا میکردم و ی بند گریه میکردم اخه چرا چرا مینوو چرا انقد زود ازپیشمون رفت
یه اهنگ نوشته بودیم که باهم بخونیم ولی نشد اون اهنگو هیچوقت نتونستیم منتشر کنیم و کسی هم ازون اهنگ خبر نداره جز خودمون
قرار بود به زودی بخونیمش ولی ولی نشد عکسایی که وقتی رفته بودیم بوسان رو نگا کردم که چقد خوشحال بودیم مینوو میگفت که همیشه خوشحال باشیم ولی خودش با رفتنش چنان غمی بهمون داد که فک نکنم دیگه بتونیم مث قبلا خوشحال باشیم
گوشیرو خاموش کردمو گذاشتم کنارم دستو جلو دهنم گذاشتم که صدای گریم بلند نشه که اونا بشنون همینجوری خودشون ناراحت بودن منم که اینجوری میکردم بدتر میشدن
واسه همین نمیخواستم پیششون ناراحتیمو نشون بدم
هانا: اون الان داره مارو تماشا میکنه مینوو تو قلبمون هنوزم زندس(بغض)
یبار سومین هم باهامون اومد و رفتیم استرالیا این اخرین سفری بود که باهم داشتیم
بقیه ایدلا تازه داشتن میومدن ماهم اونجا موندیم
زمان خاکسپاری بود قاب مینوو رو سومین بغل کرده بود طابوتو که دیدم بازم گریم گرفت ایدفعه یونجی و بقیه اعضا اومدن بغلم کردن تا یکم اروم شم انقد حالم بد بود نشستم رو زمین و اعضاهم دورم جمع شدن یعنی مینوو الان تو اون طابوت بود
*
تا پایان مراسم وقتی تموم شد رفتم اونوو رو بغل کردم و گفتم
_به خودت سخت نگیر
اونوو خنده ی کوتاهی کردو گف
_ببین کی داره اینو میگه مراقب خودت باش
از اونوو خدافظی کردمو برگشتم خونه ایندفعه کل اعضا اومده بودن
یونجی: چیزی میخوری
هانا: نه گرسنم نیس
جیمین: هانا کل شبو که نخوابیدی 3روزه هیچی نخوردی حداقل یکم بخور
هانا: گرسنه نیستم
سمت اتاقم رفتم و لباسامو عوض کردم
و گوشیمو روشن کردم چون این چندروز کلا خاموش بوده وقتی روشنش کردم و بکگراندمو دیدم بازم بغضم گرف بکگراند گوشیمم عکس سه نفره ای بود که وقتی رفته بودیم بوسان گرفته بودیم
حوصله فضای مجازی رو نداشتم چون اگه میرفتم حالم بدتر ازینی که هست میشد
رفتم تو گالریم رو تخت دراز کشیدم و به فیلم عکسایی که باهم داشتیم نگا میکردم و ی بند گریه میکردم اخه چرا چرا مینوو چرا انقد زود ازپیشمون رفت
یه اهنگ نوشته بودیم که باهم بخونیم ولی نشد اون اهنگو هیچوقت نتونستیم منتشر کنیم و کسی هم ازون اهنگ خبر نداره جز خودمون
قرار بود به زودی بخونیمش ولی ولی نشد عکسایی که وقتی رفته بودیم بوسان رو نگا کردم که چقد خوشحال بودیم مینوو میگفت که همیشه خوشحال باشیم ولی خودش با رفتنش چنان غمی بهمون داد که فک نکنم دیگه بتونیم مث قبلا خوشحال باشیم
گوشیرو خاموش کردمو گذاشتم کنارم دستو جلو دهنم گذاشتم که صدای گریم بلند نشه که اونا بشنون همینجوری خودشون ناراحت بودن منم که اینجوری میکردم بدتر میشدن
واسه همین نمیخواستم پیششون ناراحتیمو نشون بدم
۷.۵k
۲۰ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.