استاد ماهر(دکتر قلب من)🫂❤🥺 part𖣘𖣘①⑤𖣘𖣘
کوک نزاشت و از شونه هاش گرفت، و لباشو گذاشت رو لبای جینهو ...
شوگا با دیدن این صحنه دیگه خون با مغزش نرسید ، رفت کوک و با یه ضربه پرت کرد اونور که جینهو از ترس ی جیغی کشید:ااااااااااااااااا چیکار داری میکنی؟
شوگا:تو بگو چیکار داری میکنی؟چرا گذاشتی ببوستت؟؟
جینهو:اصن به تو چه ربطی داره؟تو که تا الان محل سگم بهم نمیزاشتی ی دفعه مهم شدم برات؟*داد*
شوگا:اره اره مهمی، مهمی که الان اینجا اگه برام مهم نبودی میزاشتم اون هر غلطی میخواد بکنه *داد*
میدونی چیه؟من دوست دارم، ولی نمیتونستم بهت بگم ، الان دیگه تصمیم با خودته اگه منو میخوای همین الان بیا بریم ولی اگه نمیخوای بمون پیشش
جینهو:من ...
شوگا:چی؟
جینهو سرشو انداخت پایین
شوگا:باشه امیدوارم خوشبخت بشی
شوگا برگشت که بره اما بعد دو قدم با حرف جینهو وایستاد :
جینهو:منم دوست دارم ، ولی این غرور لعنتیم نمیزاشت که بهت بگم*بغض*تا الانم نمیدونم چطوری تحمل کردم ، فک میکردم تو منو دوست نداری، حتی..حتی به حرف داداشم گوش نکردم
من خنگ*گریه*
شوگا با این حرفش برگشت و سریع دختر و توی بغلش گرفت ، جثه دختر کوچیک بود و توی بغش شوگا مثل شکری بود که توی چایی حل میشد ، جینهو خیلی راحت شده بود از اینکه بالاخره تونست حسش رو به عشقش بگه
.
.
کوک:دیدی بالخره بهش گفتی؟
شوگا:منظورت چیه؟
که صدای تهیونگ اومد:
گفتم که تو میتونی ولی نمیخوای
جینهو:داداش
ته:خوشحالم که بالاخره تونستی
شوگا:پس؟
کوک:اره همش نقشه منو ته بود
جینهو:واقعا؟
ته:بله نمیتونستم بشینم ببینم خواهرم و بهترین دوستم بخاطر اینکه نمیتونن برای هم کاری کنن دارن زجر میکشن
جینهو:داداش خیلی دوست دارم*بغض*رفت و بغلش کرد*
ته:نمیخواد حالا چاپلوسیوکنی میدونم بعد اینکه از اینجا رفتیم منو...
جینهو:نخیر تو بهترین داداش دنیایی
ته:بله بله
کوک:واااا پس من اینجا چیم؟
شوگا:شما غلط اضافه نکن
کوک:چیشده؟
شوگا:برای چی بی اجازه بوسیدیش؟
جینهو:عاهاااااا یادم رفته بودد ، راست میگه چرا اونکار و کردی؟؟
کوک:خوب؟
که شوگا و جینهو به طرف کوک حجوم بردن
...
ببخشید تا نیم ساعت پیش مدرسه بودم و تا بیام لباسامو عوض کنم و..... حالا ، ببخشید که دیر شد🥺
شوگا با دیدن این صحنه دیگه خون با مغزش نرسید ، رفت کوک و با یه ضربه پرت کرد اونور که جینهو از ترس ی جیغی کشید:ااااااااااااااااا چیکار داری میکنی؟
شوگا:تو بگو چیکار داری میکنی؟چرا گذاشتی ببوستت؟؟
جینهو:اصن به تو چه ربطی داره؟تو که تا الان محل سگم بهم نمیزاشتی ی دفعه مهم شدم برات؟*داد*
شوگا:اره اره مهمی، مهمی که الان اینجا اگه برام مهم نبودی میزاشتم اون هر غلطی میخواد بکنه *داد*
میدونی چیه؟من دوست دارم، ولی نمیتونستم بهت بگم ، الان دیگه تصمیم با خودته اگه منو میخوای همین الان بیا بریم ولی اگه نمیخوای بمون پیشش
جینهو:من ...
شوگا:چی؟
جینهو سرشو انداخت پایین
شوگا:باشه امیدوارم خوشبخت بشی
شوگا برگشت که بره اما بعد دو قدم با حرف جینهو وایستاد :
جینهو:منم دوست دارم ، ولی این غرور لعنتیم نمیزاشت که بهت بگم*بغض*تا الانم نمیدونم چطوری تحمل کردم ، فک میکردم تو منو دوست نداری، حتی..حتی به حرف داداشم گوش نکردم
من خنگ*گریه*
شوگا با این حرفش برگشت و سریع دختر و توی بغلش گرفت ، جثه دختر کوچیک بود و توی بغش شوگا مثل شکری بود که توی چایی حل میشد ، جینهو خیلی راحت شده بود از اینکه بالاخره تونست حسش رو به عشقش بگه
.
.
کوک:دیدی بالخره بهش گفتی؟
شوگا:منظورت چیه؟
که صدای تهیونگ اومد:
گفتم که تو میتونی ولی نمیخوای
جینهو:داداش
ته:خوشحالم که بالاخره تونستی
شوگا:پس؟
کوک:اره همش نقشه منو ته بود
جینهو:واقعا؟
ته:بله نمیتونستم بشینم ببینم خواهرم و بهترین دوستم بخاطر اینکه نمیتونن برای هم کاری کنن دارن زجر میکشن
جینهو:داداش خیلی دوست دارم*بغض*رفت و بغلش کرد*
ته:نمیخواد حالا چاپلوسیوکنی میدونم بعد اینکه از اینجا رفتیم منو...
جینهو:نخیر تو بهترین داداش دنیایی
ته:بله بله
کوک:واااا پس من اینجا چیم؟
شوگا:شما غلط اضافه نکن
کوک:چیشده؟
شوگا:برای چی بی اجازه بوسیدیش؟
جینهو:عاهاااااا یادم رفته بودد ، راست میگه چرا اونکار و کردی؟؟
کوک:خوب؟
که شوگا و جینهو به طرف کوک حجوم بردن
...
ببخشید تا نیم ساعت پیش مدرسه بودم و تا بیام لباسامو عوض کنم و..... حالا ، ببخشید که دیر شد🥺
۶۰.۰k
۲۵ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۴۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.