روزگار روانی
پارت۶
تهیونگ:باید جمع کنی بری
ات:چی ؟
تهیوتگ:نشنیدی باید بری
ات:کجا
تهیونگ:هرجایی فقط از اینجا برو(داد)
ات:چرا آخه
تهیونگ:دیگه نمیخوام ببینمت
ات:چرا
تهیونگ :چون من لیا رو دوست دارم (داد)
ات:چی (اشک تو چشماش جمع میشه)
لیا :همونی که شنیدی (تهیونگ بغل میکنه )
ات:موفق باشی کیم تهیونگ (رفت)
رسایلم جمع کردم رفتم بیرون حالا کجا برم مامان بابام آمریکان و اینجا فقط یه عمارت داریم که من قول دادم نرم اونجا چون داداشم اونجا مرد داداشی که خیلی بهش وابسته بودم از طرفی هم نمیخواستم به مامان بابام بگم که نگرانشون کنم پس به اجبار رفتم عمارت وارد اونجا که شدم داداشمو دیدم ولی تا رفتم جلو رفت روی همه چی خاک نشسته بود وسایلمو گذاشتم همه جا رو تمیز کردم تا رسیدم به اتاق داداش درشو باز کردم که همه خاطرات برام زنده شد قبلاً اینجا. خیلی خوشگل و جمع شادی داشت ولی یه روز یه مرده اومد و همه جارو به تیر گرفت ولی من و خانواده همه بجز داداشم فرار کردیم ولی اون موند و هر کاری کردیم که نجاتش بدیم نشد
اتاقشو تمیز کردم و رفتم خوابیدم ولی فکر و خیال نمیزاشت بخوابم
ویو تهیونگ
داشتم کار میکردم که یکی پیام داد که اگه میخوای زنت زنده بمونه باید ولش کنی منم بهش گفت باش ولی بعد عکسای ات فرستاد که رفته بودیم شهربازی و هرجا که ات رفته بود و گفت اگه باور نمیکنی امتحان کن احتیاط شرط عقل بود به خاطر خودش باهاش دعوا کردم لیا دستم گرفته بود و داشتم میرفتم که هعی بهم میچسبید
تهیونگ:فکر نکن چون به ات گفتم دست دارم واقعا دوست دارم ولم کن فردا هم میری از اینجا فهمیدی
لیا:ولی
تهیونگ:خدافظ
رفتم خوابیدم ولی فکر ات نمیذاشت بخوابم
۲ساعت بعد
ویو تهیونگ
خواب بودم که با زنگ زدن گوشیم بلند شدم نگاه کردم که ات بود جواب ندادم که دیدم دوباره زنگ زد بازم جواب ندادم گوشیم گذاشتم رو سایلنت و رفتم بیرون
ویو ات
خوابیده بودم که با احساس اینکه یکی توی خونس بیدار شدم رفتم بیرون که.....
تهیونگ:باید جمع کنی بری
ات:چی ؟
تهیوتگ:نشنیدی باید بری
ات:کجا
تهیونگ:هرجایی فقط از اینجا برو(داد)
ات:چرا آخه
تهیونگ:دیگه نمیخوام ببینمت
ات:چرا
تهیونگ :چون من لیا رو دوست دارم (داد)
ات:چی (اشک تو چشماش جمع میشه)
لیا :همونی که شنیدی (تهیونگ بغل میکنه )
ات:موفق باشی کیم تهیونگ (رفت)
رسایلم جمع کردم رفتم بیرون حالا کجا برم مامان بابام آمریکان و اینجا فقط یه عمارت داریم که من قول دادم نرم اونجا چون داداشم اونجا مرد داداشی که خیلی بهش وابسته بودم از طرفی هم نمیخواستم به مامان بابام بگم که نگرانشون کنم پس به اجبار رفتم عمارت وارد اونجا که شدم داداشمو دیدم ولی تا رفتم جلو رفت روی همه چی خاک نشسته بود وسایلمو گذاشتم همه جا رو تمیز کردم تا رسیدم به اتاق داداش درشو باز کردم که همه خاطرات برام زنده شد قبلاً اینجا. خیلی خوشگل و جمع شادی داشت ولی یه روز یه مرده اومد و همه جارو به تیر گرفت ولی من و خانواده همه بجز داداشم فرار کردیم ولی اون موند و هر کاری کردیم که نجاتش بدیم نشد
اتاقشو تمیز کردم و رفتم خوابیدم ولی فکر و خیال نمیزاشت بخوابم
ویو تهیونگ
داشتم کار میکردم که یکی پیام داد که اگه میخوای زنت زنده بمونه باید ولش کنی منم بهش گفت باش ولی بعد عکسای ات فرستاد که رفته بودیم شهربازی و هرجا که ات رفته بود و گفت اگه باور نمیکنی امتحان کن احتیاط شرط عقل بود به خاطر خودش باهاش دعوا کردم لیا دستم گرفته بود و داشتم میرفتم که هعی بهم میچسبید
تهیونگ:فکر نکن چون به ات گفتم دست دارم واقعا دوست دارم ولم کن فردا هم میری از اینجا فهمیدی
لیا:ولی
تهیونگ:خدافظ
رفتم خوابیدم ولی فکر ات نمیذاشت بخوابم
۲ساعت بعد
ویو تهیونگ
خواب بودم که با زنگ زدن گوشیم بلند شدم نگاه کردم که ات بود جواب ندادم که دیدم دوباره زنگ زد بازم جواب ندادم گوشیم گذاشتم رو سایلنت و رفتم بیرون
ویو ات
خوابیده بودم که با احساس اینکه یکی توی خونس بیدار شدم رفتم بیرون که.....
۵.۰k
۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.