حس و حال فراموشی قسمت (۴)
حس و حال فراموشی قسمت (۴)
مین_سو گفت:درسته.
اون برام غذا آورد و سر میز گذاشت
حس عجیبی بود.بوی اون غذا برام خیلی آشنا بود.غذا رو خوردم ولی چیزی نگفتم کمی اشک از چشمام جاری شد.
مین_سو گفت:چیزی هست که باید بهت بگم.تو... اسم تو جی_هون هست این تنها چیزیه که ازت میدونم.
من متوجه شدم که او چیزی رو از من پنهان میکنه...اون چیزای زیادی در مورد من میدونه
دیر وقت بود و مین_سو گفت بیا تو اتاق من بخواب،
گفتم:پس تو چی؟
مین_سو:من هم پیشت میخوابم.
مین_سو گفت:درسته.
اون برام غذا آورد و سر میز گذاشت
حس عجیبی بود.بوی اون غذا برام خیلی آشنا بود.غذا رو خوردم ولی چیزی نگفتم کمی اشک از چشمام جاری شد.
مین_سو گفت:چیزی هست که باید بهت بگم.تو... اسم تو جی_هون هست این تنها چیزیه که ازت میدونم.
من متوجه شدم که او چیزی رو از من پنهان میکنه...اون چیزای زیادی در مورد من میدونه
دیر وقت بود و مین_سو گفت بیا تو اتاق من بخواب،
گفتم:پس تو چی؟
مین_سو:من هم پیشت میخوابم.
۲.۱k
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.