حس و حال فراموشی قسمت (۴)
حس و حال فراموشی قسمت (۴)
مین_سو گفت:درسته.
اون برام غذا آورد و سر میز گذاشت
حس عجیبی بود.بوی اون غذا برام خیلی آشنا بود.غذا رو خوردم ولی چیزی نگفتم کمی اشک از چشمام جاری شد.
مین_سو گفت:چیزی هست که باید بهت بگم.تو... اسم تو جی_هون هستی این تنها چیزیه که ازت میدونم.
من متوجه شدم که او چیزی رو از من پنهان میکنه...اون چیزای زیادی در مورد من میدونه
دیر وقت بود و مین_سو گفت بیا تو اتاق من بخواب،
گفتم:پس تو چی؟
مین_سو:من هم پیشت میخوابم.
.
.
.
بچه ها اگر من دیر به دیر براتون پست میزارم واقعا ببخشید به خاطر درسام کم وقت میکنم برم دورگوشی
دوستون دارم💞💞
مین_سو گفت:درسته.
اون برام غذا آورد و سر میز گذاشت
حس عجیبی بود.بوی اون غذا برام خیلی آشنا بود.غذا رو خوردم ولی چیزی نگفتم کمی اشک از چشمام جاری شد.
مین_سو گفت:چیزی هست که باید بهت بگم.تو... اسم تو جی_هون هستی این تنها چیزیه که ازت میدونم.
من متوجه شدم که او چیزی رو از من پنهان میکنه...اون چیزای زیادی در مورد من میدونه
دیر وقت بود و مین_سو گفت بیا تو اتاق من بخواب،
گفتم:پس تو چی؟
مین_سو:من هم پیشت میخوابم.
.
.
.
بچه ها اگر من دیر به دیر براتون پست میزارم واقعا ببخشید به خاطر درسام کم وقت میکنم برم دورگوشی
دوستون دارم💞💞
۳۳۳
۰۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.