(Sword of Destiny♪(part 1♪
#پارت _1
مکان: انگلیس - لندن_ بیمارستان (-----)
زمان:¹²:³⁰ ظهر روز یک شنبه
تاریخ:2036/2April
از پشت پنجره عریضه اتاقش یه آسمان که در پرتو های نور غرق شده بود را تماشا میکرد. ماه ها بود که نمیتواست افکارش را مترکز کند بند بند وجودش او را فریاد میزدند. چه کسی را؟ گمشده ای را که ماهاست به دنبال او چندین بار شهر را زیر و رو کرده بود. گمشده ای که تنها نشانی که از او داشت اقیانوسی در عمق چشمانش بود دستانش را درمقابل سینه اش در هم گره کرده بود. موهایه مواجه شکلاتی اش را که در نسیم خنک رها کرده بود بادی که از کنار پنجره به داخل می وزید طوفانی کرد. طوفانی چند برابر در دلش بود. صدای در او را از افکارش بیرون میکشد دیگر بع سمت در و اتاق سفید و قهوه ای رنگ نمچرخد گویا برایش تکراری شده بود.
+ بیا تو
میداند کیست. پسری قد بلند و موهایی به سیاهیه شب پوستی به سفیدی برف لبایی به سرخی خون و ....چشمانی ماننده گم شده اش اما پسر جوان چشمانی سبز رنگ داشت و کت شلوار سیاه رنگ به تن داشت و مشغول درست کردن کراوات سیاه رنگش بر رویه پیراهن سفید رنگش بود.
_ سلاممممممم به زیبا ترین بانوی لندن و دکتر حاضق و مهار انگلیس کاترین دویینتر
از شیرین زبانیه پسر بی جان خندید و به سمت پسر چرخید.
+ علیک سلام کم مزه بریز بردیا
پسر سرش را بالا اورد و با دیدن خواهرش که دوباره در زیر روپوش پزشکی پیراهن دکمه داره مشکی ای به تن دار اخم کرد
_ دیانا...
+بردیا اگر اومدی بحث کنی برو
_ لعنتی حالیته داری چه غلطی میکنی؟، داری با جون و روحت بازی نیکنی هر روز خدا تو این اتاق بی صاحاب موندی یا تو بیمارستانی یا هم میری تو خونه ای که پره خاطراتشه داری روز به روز لاغر تر میشی کم غذا بودی الان عملا غذا نمیخوری کز میکنی جلو پنجره که چی؟ داره یک سال میشه دیا ...دیگه نمیاد دنبالش نباش... چند ماهه لام تا کام حرف نزدی...کو اون دختر شاد؟
+ دیگه مرد اون دختر بردیا....من با چشمم ندیدم رفتنشو افتاد تو اب ولی پیدا نشد اون هنوزم زندس تازه من بزرگ سدم ربطی بع شادی ندارع که ساکتم
غذامم کم اشتها شدم یکم لاغریم سرع رژیمه
کار دارم حتما که تو بیمارستان میمونم بعدم اونجا خونمه
_ بحث با تو فایده نداره جوری با منطقت قانع میکنی طرفو که خودتم قانع میشی اومدم بگم مراسم کم مونده شروع شه
+کسی اونجا منتظر من نیست
_عروسی خواهرت نمیخوای بیای؟
+ لعنت بهتتتتت برو تو ماشین منتظر باش میام
پسر خنده ای کرد و از اتاق بیرون رفت . میدانست ممکن است مجبور شود برود لباسی مناسب مهمانی همراهش بود. به سمت چوب لباسی میرود و از کاور سیاه پیراهن کوتاه عروسکی سفیدی در میاورد.پیراهن موردعلاقه گمشده لش. به دست راستش نگاه میکند دستبند ظریفی بع دست دارد... یادگاری ای که از زمانی که برایش بسته بود از خود جدا نکرده بود.
مکان: انگلیس - لندن_ بیمارستان (-----)
زمان:¹²:³⁰ ظهر روز یک شنبه
تاریخ:2036/2April
از پشت پنجره عریضه اتاقش یه آسمان که در پرتو های نور غرق شده بود را تماشا میکرد. ماه ها بود که نمیتواست افکارش را مترکز کند بند بند وجودش او را فریاد میزدند. چه کسی را؟ گمشده ای را که ماهاست به دنبال او چندین بار شهر را زیر و رو کرده بود. گمشده ای که تنها نشانی که از او داشت اقیانوسی در عمق چشمانش بود دستانش را درمقابل سینه اش در هم گره کرده بود. موهایه مواجه شکلاتی اش را که در نسیم خنک رها کرده بود بادی که از کنار پنجره به داخل می وزید طوفانی کرد. طوفانی چند برابر در دلش بود. صدای در او را از افکارش بیرون میکشد دیگر بع سمت در و اتاق سفید و قهوه ای رنگ نمچرخد گویا برایش تکراری شده بود.
+ بیا تو
میداند کیست. پسری قد بلند و موهایی به سیاهیه شب پوستی به سفیدی برف لبایی به سرخی خون و ....چشمانی ماننده گم شده اش اما پسر جوان چشمانی سبز رنگ داشت و کت شلوار سیاه رنگ به تن داشت و مشغول درست کردن کراوات سیاه رنگش بر رویه پیراهن سفید رنگش بود.
_ سلاممممممم به زیبا ترین بانوی لندن و دکتر حاضق و مهار انگلیس کاترین دویینتر
از شیرین زبانیه پسر بی جان خندید و به سمت پسر چرخید.
+ علیک سلام کم مزه بریز بردیا
پسر سرش را بالا اورد و با دیدن خواهرش که دوباره در زیر روپوش پزشکی پیراهن دکمه داره مشکی ای به تن دار اخم کرد
_ دیانا...
+بردیا اگر اومدی بحث کنی برو
_ لعنتی حالیته داری چه غلطی میکنی؟، داری با جون و روحت بازی نیکنی هر روز خدا تو این اتاق بی صاحاب موندی یا تو بیمارستانی یا هم میری تو خونه ای که پره خاطراتشه داری روز به روز لاغر تر میشی کم غذا بودی الان عملا غذا نمیخوری کز میکنی جلو پنجره که چی؟ داره یک سال میشه دیا ...دیگه نمیاد دنبالش نباش... چند ماهه لام تا کام حرف نزدی...کو اون دختر شاد؟
+ دیگه مرد اون دختر بردیا....من با چشمم ندیدم رفتنشو افتاد تو اب ولی پیدا نشد اون هنوزم زندس تازه من بزرگ سدم ربطی بع شادی ندارع که ساکتم
غذامم کم اشتها شدم یکم لاغریم سرع رژیمه
کار دارم حتما که تو بیمارستان میمونم بعدم اونجا خونمه
_ بحث با تو فایده نداره جوری با منطقت قانع میکنی طرفو که خودتم قانع میشی اومدم بگم مراسم کم مونده شروع شه
+کسی اونجا منتظر من نیست
_عروسی خواهرت نمیخوای بیای؟
+ لعنت بهتتتتت برو تو ماشین منتظر باش میام
پسر خنده ای کرد و از اتاق بیرون رفت . میدانست ممکن است مجبور شود برود لباسی مناسب مهمانی همراهش بود. به سمت چوب لباسی میرود و از کاور سیاه پیراهن کوتاه عروسکی سفیدی در میاورد.پیراهن موردعلاقه گمشده لش. به دست راستش نگاه میکند دستبند ظریفی بع دست دارد... یادگاری ای که از زمانی که برایش بسته بود از خود جدا نکرده بود.
۲.۸k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.