۲ شاتی تهیونگ شات ۲
فردا صبح...
تهیونگ « آماده شده بودم برم شرکت...سوار ماشین شدم...نزدیک شرکت پل بزرگی بود که معمولا کاپل ها بهم پیشنهاد میدادن..منم اینجابه میهی پیشنهاد دادم.....البته امروز یکم فرق میکرد...یکم شلوغ. بود و آمبولانس اونجا بود...رفتم جلوتر تا ببینم چخبره...دیدم یه نفر رو روش پارچه سفید کشیدند و دارن میذارن تو ماشین...دستش یلحظه از زیر پارچه اومد بیرون...او..اون انگشتر شبیه انگشتر ازدواج منو میهی بود! با این فکر لنتی دستام یخ کرد...با عجله به سمت جسد رفتم و پارچه رو زدم کنار...نه.! نه! می..میهیییی...
یکی « آقا چیکار میکنید؟ با این خانم نسبتی دارین؟
اما من گوشام کر شده بود...نمیخوام باور کنم این فرشته منه که چشماش بستس..همونی که دیشب با بغض و چشمای اشکی بهم نگاه میکرد ولی من....من چیکار کردم...نه نه میهی خواهش میکنم منو ببخش! میهی تو نباید منو مین هی رو تنها بذاری...میهیییی!
.
.
مین هی « بابایی...شرا دارن مامانی رو میذارن تو این ظرف شیشه ایه (تابوت)
تهیونگ درحالی که چشماش از گریه سرخ شده بود و لباس مشکی تنش بود دختر کوچولوش رو محکم تر فشار داد و گفت
تهیونگ « نمیدونم...شاید زیاد اذیت شده
۴ سال بعد....
مین هی « بابایی...دلم برا مامانم تنگ شده...
تهیونگ « منم همینطور خیلی زیاد...ولی تو تنها یادگاری باقی مونده از مامانتی برام...
مین هی « بابایی..
ته « بیا بغلم عروسکم...
{دخترم..مطمئن باش همیشه مراقبتم...همینطور که به مامانت قول دادم...میهی...تو رفتی ولی هنوز برا من زنده ای...کاش هیچوقت از خونه بیرونت نمیکردم که هیچوقت از پیشم نری....میهی 🙂💔
تهیونگ « آماده شده بودم برم شرکت...سوار ماشین شدم...نزدیک شرکت پل بزرگی بود که معمولا کاپل ها بهم پیشنهاد میدادن..منم اینجابه میهی پیشنهاد دادم.....البته امروز یکم فرق میکرد...یکم شلوغ. بود و آمبولانس اونجا بود...رفتم جلوتر تا ببینم چخبره...دیدم یه نفر رو روش پارچه سفید کشیدند و دارن میذارن تو ماشین...دستش یلحظه از زیر پارچه اومد بیرون...او..اون انگشتر شبیه انگشتر ازدواج منو میهی بود! با این فکر لنتی دستام یخ کرد...با عجله به سمت جسد رفتم و پارچه رو زدم کنار...نه.! نه! می..میهیییی...
یکی « آقا چیکار میکنید؟ با این خانم نسبتی دارین؟
اما من گوشام کر شده بود...نمیخوام باور کنم این فرشته منه که چشماش بستس..همونی که دیشب با بغض و چشمای اشکی بهم نگاه میکرد ولی من....من چیکار کردم...نه نه میهی خواهش میکنم منو ببخش! میهی تو نباید منو مین هی رو تنها بذاری...میهیییی!
.
.
مین هی « بابایی...شرا دارن مامانی رو میذارن تو این ظرف شیشه ایه (تابوت)
تهیونگ درحالی که چشماش از گریه سرخ شده بود و لباس مشکی تنش بود دختر کوچولوش رو محکم تر فشار داد و گفت
تهیونگ « نمیدونم...شاید زیاد اذیت شده
۴ سال بعد....
مین هی « بابایی...دلم برا مامانم تنگ شده...
تهیونگ « منم همینطور خیلی زیاد...ولی تو تنها یادگاری باقی مونده از مامانتی برام...
مین هی « بابایی..
ته « بیا بغلم عروسکم...
{دخترم..مطمئن باش همیشه مراقبتم...همینطور که به مامانت قول دادم...میهی...تو رفتی ولی هنوز برا من زنده ای...کاش هیچوقت از خونه بیرونت نمیکردم که هیچوقت از پیشم نری....میهی 🙂💔
۶۵.۰k
۱۳ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.