《زندگی جدید با تو》p13
پارت جدید رسیدددد🥳🫰🏻
_:کسی از تو نظر نخواست خونه تو اینجاست
قطره اشکی از گوشه چشمم افتاد روی صورتم که گفت برم
منم رفتم بیرون و رفتم توی اتاقم هققققق آخه من چجوری زنش بشم وقتی انقدر ازش میترسم هققق ازش نپرسیدم میتونم مامانم رو ببینم یا نه؟هقققققق
تهیونگ ویو
وقتی اون حرف هارو بهش زدم گریه کرد گفتم به و رفت صدای گریه هاش تا اینجا میاومد
خودش نمیدونه دلیل این که اونو انتخواب کردم چیه ولی من خوب میدونم
(چند روز بعد چهارشنبه)
ا/ت ویو
امروز پدر ارباب قرار بیاد شب هم یه مهمونی هست که همه مافیا ها توش هستن یعنی یه معنای واقعی خطرناک ترین مهمونی، صب بود بیدار شدم کارامو کردم و رفتم توی
سالن همه جا شلوغ بود خدمتکار ها داشتن کار ها رو میکردن که لینا رو دیدم
+:لینا
٪:سلام ا/ت خوبی
+:آره ممنون
٪:ا/ت خوب شد دیگه نمیخواد کار کنی از صب پدرم در اومده
+:وای واقعا ببخشید
٪:تو چرا میگی ببخشید خب من برم فعلا
لینا رفت منم رفتم تا صبحانه بخورم
(30دقیقه بعد)
تو اتاقم بودم که گوشیم زنگ خورد لیا بود چه عجب
+:سلام بیوفا
×:سلام وای ببخشید تو این شرکت کوفتی خیلی کار سرم ریخته تو چیکار میکنی
+:همه ماجرا رو بهش گفتم
×:وای ا/ت معذرت میخوام نباید بهت میگفتم بری اونجا
+:اشکال نداره
×:میگم میخوای کمک کنم فرار کنی
+:نمیدونم میترسم پیدام کنه دوباره یه بلایی سر خودم یا مامانم بیاره
×:خب بعد از اون برو یه کشور دیگه
+:آخه احمق من اینجا پول دارم که برم یه کشور دیگه
نه ولش فکر خوبی نیست تازه گفت مامانمو فرستاده بیمارستان
×:باشه هرجور خودت میخوای وایی من برم صدام میزنن بایبای
+:بای
تا گوشی رو قطع کردم یکی در اتاق رو زد
بیا تو
:خانم ارباب گفتن برای مهمونی این لباس رو بپوشین میکاپ آرتیستتون هم ساعت هفت میان
+:باشه
لایک:13💜
کامنت:4💙
_:کسی از تو نظر نخواست خونه تو اینجاست
قطره اشکی از گوشه چشمم افتاد روی صورتم که گفت برم
منم رفتم بیرون و رفتم توی اتاقم هققققق آخه من چجوری زنش بشم وقتی انقدر ازش میترسم هققق ازش نپرسیدم میتونم مامانم رو ببینم یا نه؟هقققققق
تهیونگ ویو
وقتی اون حرف هارو بهش زدم گریه کرد گفتم به و رفت صدای گریه هاش تا اینجا میاومد
خودش نمیدونه دلیل این که اونو انتخواب کردم چیه ولی من خوب میدونم
(چند روز بعد چهارشنبه)
ا/ت ویو
امروز پدر ارباب قرار بیاد شب هم یه مهمونی هست که همه مافیا ها توش هستن یعنی یه معنای واقعی خطرناک ترین مهمونی، صب بود بیدار شدم کارامو کردم و رفتم توی
سالن همه جا شلوغ بود خدمتکار ها داشتن کار ها رو میکردن که لینا رو دیدم
+:لینا
٪:سلام ا/ت خوبی
+:آره ممنون
٪:ا/ت خوب شد دیگه نمیخواد کار کنی از صب پدرم در اومده
+:وای واقعا ببخشید
٪:تو چرا میگی ببخشید خب من برم فعلا
لینا رفت منم رفتم تا صبحانه بخورم
(30دقیقه بعد)
تو اتاقم بودم که گوشیم زنگ خورد لیا بود چه عجب
+:سلام بیوفا
×:سلام وای ببخشید تو این شرکت کوفتی خیلی کار سرم ریخته تو چیکار میکنی
+:همه ماجرا رو بهش گفتم
×:وای ا/ت معذرت میخوام نباید بهت میگفتم بری اونجا
+:اشکال نداره
×:میگم میخوای کمک کنم فرار کنی
+:نمیدونم میترسم پیدام کنه دوباره یه بلایی سر خودم یا مامانم بیاره
×:خب بعد از اون برو یه کشور دیگه
+:آخه احمق من اینجا پول دارم که برم یه کشور دیگه
نه ولش فکر خوبی نیست تازه گفت مامانمو فرستاده بیمارستان
×:باشه هرجور خودت میخوای وایی من برم صدام میزنن بایبای
+:بای
تا گوشی رو قطع کردم یکی در اتاق رو زد
بیا تو
:خانم ارباب گفتن برای مهمونی این لباس رو بپوشین میکاپ آرتیستتون هم ساعت هفت میان
+:باشه
لایک:13💜
کامنت:4💙
۳.۳k
۱۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.