اولین حس...پارت سی و پنج
الیزا:کیه؟
خ.یانگ:منم الیزا...میتونم بیام تو؟
الیزا:بفرمایید خانم یانگ
خ،یانگ:دخترم از صبح نه ناهار خوردی و نه بیرون اومدی،حد اقل بیا شام بخور.
الیزا:اصلا میل ندارم خانگ یانگ،ممنون.
خ.یانگ:اینجوری که نمیشه تو باید...
الیزا:خانم یانگ...من زیاد حوصله ندارم اگه اجازه بدین بخوابم،ساعت یازده شبه.
خ.یانگ:خیل خب دخترم...شب بخیر.
خانم یانگ با ظرف غذا بیرون اومد،پشت در جیمین دستاش رو به هم گره کرد بود و لب پایین اش رو میجوید،وقتی دید خانم یانگ از اتاق اومد بیرون، سریع پیشش رفت:
ج:چیشد خانم یانگ؟
ا:گفت میل نداره.
ج:یعنی چی؟از صبح نیومده بیرون صبر کنید من برم.
خانم یانگ دست جیمین رو گرفت و مانع رفتنش شد:
خ.یانگ:فکر نمیکنم الان وقت مناسبی باشه جیمین.گفت حوصله نداره و میخواد بخوابه.
ج:حق با شماست خانم یانگ،یکم دیگه میرم.
خانم یانگ به اتاقش برگشت و جیمین دو ساعت بعد برگشت و به سمت اتاق الیزا رفت.در رو با احتیاط باز کرد و کنار تختش نشست:
جیمین:امروز بعد از ظهر دوست دختر جیهوپ اومده بود،ببینتش.الیزا باید میدیدیشون چه رفتاری با همدیگه داشتن. دوست دارم مثل همه ی دختر و پسر های این دنیا،وقتی بهت نگاه میکنم بهم لبخند بزنی،بغلت کنم و همدیگه رو ببوسیم. امروز خیلی به جیهوپ حسودیم شد به اینکه جرئت داشته و به دوست دخترش گفته.اما من میترسم الیزا،قول میدی اگه بهت بگم نمیری؟اصلا جیهوپ و دوست دخترشو ولش کن، نمیخوام مثل اون بشی،تو همینطوری که هستی خوبه، حتی اگه به عشق اعتقادی نداشته باشی من به همین حرف های یواشکی و نگاه های بدون منظورت راضیم.به همین که توی این عمارتی راضیم،عزیزم.
جیمین با دستش اشک روی گونه اش رو پاک کرد. بلند شد و به اتاقش رفت و اماده خواب شد.
الیزا؛
ساعت هفت صبح با صدای الارم گوشیم بلند شدم،لبخند زدم و نفس عمیقی کشیدم.انگار بالاخره به روتین زندگی کاریم برگشتم.الان صبحونه و بعد کار.داشتم به سمت اشپزخونه میرفتم که...
خ.یانگ:منم الیزا...میتونم بیام تو؟
الیزا:بفرمایید خانم یانگ
خ،یانگ:دخترم از صبح نه ناهار خوردی و نه بیرون اومدی،حد اقل بیا شام بخور.
الیزا:اصلا میل ندارم خانگ یانگ،ممنون.
خ.یانگ:اینجوری که نمیشه تو باید...
الیزا:خانم یانگ...من زیاد حوصله ندارم اگه اجازه بدین بخوابم،ساعت یازده شبه.
خ.یانگ:خیل خب دخترم...شب بخیر.
خانم یانگ با ظرف غذا بیرون اومد،پشت در جیمین دستاش رو به هم گره کرد بود و لب پایین اش رو میجوید،وقتی دید خانم یانگ از اتاق اومد بیرون، سریع پیشش رفت:
ج:چیشد خانم یانگ؟
ا:گفت میل نداره.
ج:یعنی چی؟از صبح نیومده بیرون صبر کنید من برم.
خانم یانگ دست جیمین رو گرفت و مانع رفتنش شد:
خ.یانگ:فکر نمیکنم الان وقت مناسبی باشه جیمین.گفت حوصله نداره و میخواد بخوابه.
ج:حق با شماست خانم یانگ،یکم دیگه میرم.
خانم یانگ به اتاقش برگشت و جیمین دو ساعت بعد برگشت و به سمت اتاق الیزا رفت.در رو با احتیاط باز کرد و کنار تختش نشست:
جیمین:امروز بعد از ظهر دوست دختر جیهوپ اومده بود،ببینتش.الیزا باید میدیدیشون چه رفتاری با همدیگه داشتن. دوست دارم مثل همه ی دختر و پسر های این دنیا،وقتی بهت نگاه میکنم بهم لبخند بزنی،بغلت کنم و همدیگه رو ببوسیم. امروز خیلی به جیهوپ حسودیم شد به اینکه جرئت داشته و به دوست دخترش گفته.اما من میترسم الیزا،قول میدی اگه بهت بگم نمیری؟اصلا جیهوپ و دوست دخترشو ولش کن، نمیخوام مثل اون بشی،تو همینطوری که هستی خوبه، حتی اگه به عشق اعتقادی نداشته باشی من به همین حرف های یواشکی و نگاه های بدون منظورت راضیم.به همین که توی این عمارتی راضیم،عزیزم.
جیمین با دستش اشک روی گونه اش رو پاک کرد. بلند شد و به اتاقش رفت و اماده خواب شد.
الیزا؛
ساعت هفت صبح با صدای الارم گوشیم بلند شدم،لبخند زدم و نفس عمیقی کشیدم.انگار بالاخره به روتین زندگی کاریم برگشتم.الان صبحونه و بعد کار.داشتم به سمت اشپزخونه میرفتم که...
۴.۴k
۲۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.