پارت27
#پارت27
#افسونگر
- این برگه رو امضا کن ... یه دکتر هم الن برای معاینه ات می یاد ... با من نمی تونی
راحت باشی با اون که می تونی! همه چیز رو براش بگو ... من همه کارا رو سری
می کنم ... سالها می اندازمشون گوشه زندان و یه غرامت حسابی هم ازشون می گیرم
برات ... تو نگران نباش ... فقط به من اعتماد کن ...
با شک نگاش کردم ... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- و در ازاش از من چی می خوای؟ باورم نمی شه که بدون دلیل این کار ها رو برای من
بکنی ...
لبخند زد از جا بلند شد و گفت:
- فکر کن من پدرتم ...
با چشمای گرد شده زل زدم بهش! اول که با این سنش مال این حرفا نبود ... دوما اون که
بابام بود چه گلی به سرم زد که این بزنه ... نگامو که دید با خنده گفت:
- اینجوری نگام نکن دختر ... هر چه نباشه دو برابر تو سن دارم!
تو ذهنم شروع کردم به حساب کتاب و اون در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:
- استراحت کن ... به مغزت هم فشار نیار ... می شه سی و شش ...
اوووووه! بهش نمی یومد ... فوقش می زد سی و یکی دوسالش باشه ... همین که از اتاق
رفت بیرون پزشک دیگه ای که خوشبختانه زن بود اومد تو و ازم اجازه خواست
که معاینه ام کنه ... داشت خوابم می گرفت ... به زحمت همه چیز رو براش تعریف کردم و
اون یادداشت کرد بعد هم خودش مشغول معاینه شد و همه حرفای منو تایید کرد
... وقتی از اتاق خارج شد چشمام بسته شد ...
پرستار داشت کمک می کرد لباس هامو بپوشم ... من بودم و همین یه دست لباس کهنه! داشتم
با سختی می پوشیدم و کامل مراقب بودم که پهلوم صدمه نبینه ... در اتاق
باز شد و دانیل اومد تو ... این مرتیکه برای چی اینقدر دور و بر من می پلکید؟! چرا دست
از سرم برنمی داشت ... این خوش خدمتی هاش برای چی بود؟ به من لبخندی زد
#افسونگر
- این برگه رو امضا کن ... یه دکتر هم الن برای معاینه ات می یاد ... با من نمی تونی
راحت باشی با اون که می تونی! همه چیز رو براش بگو ... من همه کارا رو سری
می کنم ... سالها می اندازمشون گوشه زندان و یه غرامت حسابی هم ازشون می گیرم
برات ... تو نگران نباش ... فقط به من اعتماد کن ...
با شک نگاش کردم ... آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:
- و در ازاش از من چی می خوای؟ باورم نمی شه که بدون دلیل این کار ها رو برای من
بکنی ...
لبخند زد از جا بلند شد و گفت:
- فکر کن من پدرتم ...
با چشمای گرد شده زل زدم بهش! اول که با این سنش مال این حرفا نبود ... دوما اون که
بابام بود چه گلی به سرم زد که این بزنه ... نگامو که دید با خنده گفت:
- اینجوری نگام نکن دختر ... هر چه نباشه دو برابر تو سن دارم!
تو ذهنم شروع کردم به حساب کتاب و اون در حالی که از اتاق بیرون می رفت گفت:
- استراحت کن ... به مغزت هم فشار نیار ... می شه سی و شش ...
اوووووه! بهش نمی یومد ... فوقش می زد سی و یکی دوسالش باشه ... همین که از اتاق
رفت بیرون پزشک دیگه ای که خوشبختانه زن بود اومد تو و ازم اجازه خواست
که معاینه ام کنه ... داشت خوابم می گرفت ... به زحمت همه چیز رو براش تعریف کردم و
اون یادداشت کرد بعد هم خودش مشغول معاینه شد و همه حرفای منو تایید کرد
... وقتی از اتاق خارج شد چشمام بسته شد ...
پرستار داشت کمک می کرد لباس هامو بپوشم ... من بودم و همین یه دست لباس کهنه! داشتم
با سختی می پوشیدم و کامل مراقب بودم که پهلوم صدمه نبینه ... در اتاق
باز شد و دانیل اومد تو ... این مرتیکه برای چی اینقدر دور و بر من می پلکید؟! چرا دست
از سرم برنمی داشت ... این خوش خدمتی هاش برای چی بود؟ به من لبخندی زد
۲.۴k
۱۱ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.