جرقه ی آتش part 9
جرقه ی آتش
مانیلا : با کوفتی از خواب بیدار شدم تنم گز گز میشد سر جام نشستم
اطرافم تاریک بود همچنان معلوم نبود صبحه یا شب یه غذای جدید جای ظرف خالی قبلی بود یعنی چقدر گذشته پتومو از دورم باز کردم از غذام یکم خوردم به کمک دیوار سرپا ایستادم وضعیت لباسم افتضاح بود لعنتی... اینو کجای دلم بزارم آخه رویه لباسم لکه خون بود تنها چیزی که کم داشتم واقعا پریود شدن بود پف از سر کلافگی کشیدم رفتم سمت در به در ضربه زدم گفتم کسی اونجا هست لطفاً یکی باز کنه درو من وضعیتم خوب نیست هیچ صدایی نمیومد باز زدم به در خبری نشد شاید اصلا دارم میمیرم چرا انقدر بی اهمیتن یه ضربه دیگه به در زدم که در بار شد خوش حال شدم ولی با دیدن اون حالم گرفته شد با قیافه منتظر نگاهم میکرد که گفتم من به یه لباس جدید نیاز دارم
تا این حرف زدم اومد در ببنده سریع خودمو بین در گذاشتم با صدام که توش بغض بود گفتم لطفاً من خونریزی دارم
حالا که فهمید دلیل مهمی داشتم از لای در کنار رفت گفت : راه بیوفت رفتم بیرون منو سپرد دست یکی از خدمت گذاراش قیافه شون وحشتناک بود نمیتونم نگاهش کنم چهره زنه کپی مار بود
ساعتی بعد ______
بلاخره احساس تمیزی میکردم بعدحموم لباس جدید وضعیتم بهتر شد اینجا انگار پد وجود نداشت فقط چند تیکه پارچه تمیز بود
تو یکی از سالن ها نشسته بودم پاهام از روی تاب تکون میدادم
انگاری منو یادشون رفته بود باید خدارو شکر میکردم به اون چهار دیواری برنگشتم کرمای کنجکاویم داشت فعال میشد دست خودم نبود انگار فقط میخواستم یه چیزی کشف کنم حالا هرچی
به طرف راه رو ها رفتم یه حسی میگفت به طبقات پایین برم و رفتم کلی حکاکی رویه دیوارا بود بیشتر شون ماه خورشید نشون میداد تویه تصویر یه خورشید نشون میداد که ماه بهش برخورد کرده اینا چه مفهومی میداد جلو تر رفتم نقاشیا تمدن های مختلفی نشون میداد مصر باستان - کژاوی روم - قوم پارس حکومت ایران باستان تمام تمدن های قدیمی انگار اینجا بودن جلو تر رفتم به نقاشی آموت رسیدم خودش بود کلی نماد اطرافش ماه خورشید ستارها و دنیای زیرین ما بین حکاکی ها نوشته هایی به خط کره باستانی بود چرا این تاریخ انقدر پیچیدست...
یهو صدای بلندی از طبقات بالا اومد فرار برقرار کردم که دیدم آموت اونجا ایستاده با چهره ای خشمگین که دادش همجارو برداشت گفت : گفته بودم به نفعته خشم منو نبینی
به سمتم هجوم آورد موهام گرفت کشید طرف همون راه رو که میرسه به جایی که نگهم میداشت باز کنجکاویم کار دستم داد
کشوندم تو اون اتاق هی تکرار میکرد چی اونجا دیدم ولی هربار میگفتم هیچی انگار بدترش میکردم...
میتونم بگم بدترین کتک عمرم خوردم
اخراش که داشت به قصد کشت میزدتم یه نوری کبوندش به دیوار .......
مانیلا : با کوفتی از خواب بیدار شدم تنم گز گز میشد سر جام نشستم
اطرافم تاریک بود همچنان معلوم نبود صبحه یا شب یه غذای جدید جای ظرف خالی قبلی بود یعنی چقدر گذشته پتومو از دورم باز کردم از غذام یکم خوردم به کمک دیوار سرپا ایستادم وضعیت لباسم افتضاح بود لعنتی... اینو کجای دلم بزارم آخه رویه لباسم لکه خون بود تنها چیزی که کم داشتم واقعا پریود شدن بود پف از سر کلافگی کشیدم رفتم سمت در به در ضربه زدم گفتم کسی اونجا هست لطفاً یکی باز کنه درو من وضعیتم خوب نیست هیچ صدایی نمیومد باز زدم به در خبری نشد شاید اصلا دارم میمیرم چرا انقدر بی اهمیتن یه ضربه دیگه به در زدم که در بار شد خوش حال شدم ولی با دیدن اون حالم گرفته شد با قیافه منتظر نگاهم میکرد که گفتم من به یه لباس جدید نیاز دارم
تا این حرف زدم اومد در ببنده سریع خودمو بین در گذاشتم با صدام که توش بغض بود گفتم لطفاً من خونریزی دارم
حالا که فهمید دلیل مهمی داشتم از لای در کنار رفت گفت : راه بیوفت رفتم بیرون منو سپرد دست یکی از خدمت گذاراش قیافه شون وحشتناک بود نمیتونم نگاهش کنم چهره زنه کپی مار بود
ساعتی بعد ______
بلاخره احساس تمیزی میکردم بعدحموم لباس جدید وضعیتم بهتر شد اینجا انگار پد وجود نداشت فقط چند تیکه پارچه تمیز بود
تو یکی از سالن ها نشسته بودم پاهام از روی تاب تکون میدادم
انگاری منو یادشون رفته بود باید خدارو شکر میکردم به اون چهار دیواری برنگشتم کرمای کنجکاویم داشت فعال میشد دست خودم نبود انگار فقط میخواستم یه چیزی کشف کنم حالا هرچی
به طرف راه رو ها رفتم یه حسی میگفت به طبقات پایین برم و رفتم کلی حکاکی رویه دیوارا بود بیشتر شون ماه خورشید نشون میداد تویه تصویر یه خورشید نشون میداد که ماه بهش برخورد کرده اینا چه مفهومی میداد جلو تر رفتم نقاشیا تمدن های مختلفی نشون میداد مصر باستان - کژاوی روم - قوم پارس حکومت ایران باستان تمام تمدن های قدیمی انگار اینجا بودن جلو تر رفتم به نقاشی آموت رسیدم خودش بود کلی نماد اطرافش ماه خورشید ستارها و دنیای زیرین ما بین حکاکی ها نوشته هایی به خط کره باستانی بود چرا این تاریخ انقدر پیچیدست...
یهو صدای بلندی از طبقات بالا اومد فرار برقرار کردم که دیدم آموت اونجا ایستاده با چهره ای خشمگین که دادش همجارو برداشت گفت : گفته بودم به نفعته خشم منو نبینی
به سمتم هجوم آورد موهام گرفت کشید طرف همون راه رو که میرسه به جایی که نگهم میداشت باز کنجکاویم کار دستم داد
کشوندم تو اون اتاق هی تکرار میکرد چی اونجا دیدم ولی هربار میگفتم هیچی انگار بدترش میکردم...
میتونم بگم بدترین کتک عمرم خوردم
اخراش که داشت به قصد کشت میزدتم یه نوری کبوندش به دیوار .......
۲.۳k
۱۲ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.