𝐏𝐀𝐑𝐓 ⁵⁰
عمیق مثل دریا ( ᎠᎬᎬᏢ ᏞᏆᏦᎬ ͲᎻᎬ ՏᎬᎪ) 𝐏𝐀𝐑𝐓 ⁵⁰
٪ دکتر سریع بیاید . دکترا سریع دوباره رفتن اتاق هاری بهش شک دادن ضربانش برگشت یه اشک از چشماش اومد پایین . همه خوشحال بودن دکتر اومد و گفت : خوشبختانه برگشتن از کما اتاق وی ای پیمیرن فقط تا اونموقع وقت ملاقات ندارن _ میشه فقط یه لحظه ببینمش ٪زودی فقط . رفتم داخل اتاق دستای کوچیکش رو گذاشتم تو دستام _ ممنونم ازت تنهام نزاشتی. داشت حرف میزد گوشمو بردم نزدیک + هو....سوک....م...ن...ت..تون..ستم. منظورش رو نفهمیدم . پرستارا گفتن وقتتمومه.......فرستادنش اتاق وی آی پی رفتم رو مبل نشستم که هان و با هانا که تو بغلش بود و لیا وهیونا و پسرا اومدن داخل .هان: پسر این خواهر ما خیلی خفنه .هانا:پاپا. همینطور که تو بغل هان بود دستش رو آورد جلو که باز و بسته میگرده _ چطوره دختر بابایی هانا:ماما تالش خوبه +اا....رع. هاری بهوش اومده بود رفتم بالای سرش داشت گریه میکرد +می..میشه....ب..برین....بیرون _ هانا با عمو و خاله هات برو هر وقت گفتیم بیاید تو . رفتن بیرون +هو...هوسوک _ گریه نکن + هو...سوک.....تو...ک...کما...که....بودم....ی..یه...خوابی.....دیدم . یه نفس عمیقی کشید و گفت + انگار آینده بود حال همتون مخصوصا تو اگر من میرفتم نابود میشدی تمام بچگیم از زمان تولد تا موقع حمله گرگ ها جلوی چشمام اومد دیدم چطوری پدر و مادرم مردن اونا رو کانگ جون کشته بود میترسیدم تمام سعیمو کردم که برگردم . بغض بدی تو گلوم بود اشکهام کم ریخت محکم بغلش کردم پس منظورش این بوده که بخاطر من و هانا برگشته بود خودشو از بغلم جدا کرد + لطفا ازم فاصله بگیرین و هزینه عمل رو میدم . از این حرف و حرکاتش شکه شدم تغییر یدفعه اش + یادتون رفته ما باید فاصلمون رو حفظ کنیم _ هاری گوش کن + لطفا فقط بزارید هانا رو ببینم و بعدش میرم _ تو..... نزاشت حرفمو کامل کنم و روشو برگردوند سرمو انداختم پایین رفتم بیرون. جیمین: چی شده چرا ناراحتی _ دوباره میخاد بره فقط میخاد برای آخرین بار هانا رو ببینه هانا عزیزم مامان منتظرته .
هاری ویو:
هانا اومد داخل اتاق و سمتم دوید کمکش کردم بیاد بالای تخت. هانا: ماما تو چقلده خچگلی ( مامان تو چقد خوشگلی ) + دخترم منو ببخش من خیلی دوست دارم یه دنیا دوست دارم لطفا من ببخش خیلی ببخش خیلی خیلی . هانا: ماما تو ته کالی نتردی( مامان تو که کاری نکردی ) خندیدم و تمام اجزای صورتش رو بوسیدم کنارم خوابید همه اومدن دیدنم + ممنونم از شما که باهام تو این چند سال با محبت برخورد کردین هیونا و لیا به رسم دوستیمون این کارهام بخششی نداره و همینطور شما آقای جانگ و آقای هان و پسرا و هانا من امیدوارم مادری بهتر از من گیرش بیاد و عشقی بهتر از من جناب جانگ بهتون بده و زندگی خوبی که براتون سرشار از شادی باشه و ببخشید که نمیتونم ازدواج لیا و هان رو ببینم برای شما هم ارزوی خوشبختی میکنم از رو تخت بلند شدم دستمو گرفتم به تخت و تعظیم کردم پام غششش رفت کلی سریعخودمو جمع کردم + متاسفم لطفا برین بیرون تحملش رو ندارم و این دختر کوچولو هم مواظبش باشین . بوسه ای روی پیشونی هانا زدم لیا با گریه بغلش کرد هیونا اومد بغلم و لیا همهمینطور تک تکشون رو بغل کردم پشت لبخندم بغض بدی بود هوسوک بغل نکردم فقط باهاش دست دادم رومو برگردوندم به دیوار خیره شدم صدای رفتنشون از این اتاق میومد سرمو گرفتمبالا تا گریه ام نگیره برگشتم هوسوک مونده بود با چشمای اشکی تحملش سخت بود
٪ دکتر سریع بیاید . دکترا سریع دوباره رفتن اتاق هاری بهش شک دادن ضربانش برگشت یه اشک از چشماش اومد پایین . همه خوشحال بودن دکتر اومد و گفت : خوشبختانه برگشتن از کما اتاق وی ای پیمیرن فقط تا اونموقع وقت ملاقات ندارن _ میشه فقط یه لحظه ببینمش ٪زودی فقط . رفتم داخل اتاق دستای کوچیکش رو گذاشتم تو دستام _ ممنونم ازت تنهام نزاشتی. داشت حرف میزد گوشمو بردم نزدیک + هو....سوک....م...ن...ت..تون..ستم. منظورش رو نفهمیدم . پرستارا گفتن وقتتمومه.......فرستادنش اتاق وی آی پی رفتم رو مبل نشستم که هان و با هانا که تو بغلش بود و لیا وهیونا و پسرا اومدن داخل .هان: پسر این خواهر ما خیلی خفنه .هانا:پاپا. همینطور که تو بغل هان بود دستش رو آورد جلو که باز و بسته میگرده _ چطوره دختر بابایی هانا:ماما تالش خوبه +اا....رع. هاری بهوش اومده بود رفتم بالای سرش داشت گریه میکرد +می..میشه....ب..برین....بیرون _ هانا با عمو و خاله هات برو هر وقت گفتیم بیاید تو . رفتن بیرون +هو...هوسوک _ گریه نکن + هو...سوک.....تو...ک...کما...که....بودم....ی..یه...خوابی.....دیدم . یه نفس عمیقی کشید و گفت + انگار آینده بود حال همتون مخصوصا تو اگر من میرفتم نابود میشدی تمام بچگیم از زمان تولد تا موقع حمله گرگ ها جلوی چشمام اومد دیدم چطوری پدر و مادرم مردن اونا رو کانگ جون کشته بود میترسیدم تمام سعیمو کردم که برگردم . بغض بدی تو گلوم بود اشکهام کم ریخت محکم بغلش کردم پس منظورش این بوده که بخاطر من و هانا برگشته بود خودشو از بغلم جدا کرد + لطفا ازم فاصله بگیرین و هزینه عمل رو میدم . از این حرف و حرکاتش شکه شدم تغییر یدفعه اش + یادتون رفته ما باید فاصلمون رو حفظ کنیم _ هاری گوش کن + لطفا فقط بزارید هانا رو ببینم و بعدش میرم _ تو..... نزاشت حرفمو کامل کنم و روشو برگردوند سرمو انداختم پایین رفتم بیرون. جیمین: چی شده چرا ناراحتی _ دوباره میخاد بره فقط میخاد برای آخرین بار هانا رو ببینه هانا عزیزم مامان منتظرته .
هاری ویو:
هانا اومد داخل اتاق و سمتم دوید کمکش کردم بیاد بالای تخت. هانا: ماما تو چقلده خچگلی ( مامان تو چقد خوشگلی ) + دخترم منو ببخش من خیلی دوست دارم یه دنیا دوست دارم لطفا من ببخش خیلی ببخش خیلی خیلی . هانا: ماما تو ته کالی نتردی( مامان تو که کاری نکردی ) خندیدم و تمام اجزای صورتش رو بوسیدم کنارم خوابید همه اومدن دیدنم + ممنونم از شما که باهام تو این چند سال با محبت برخورد کردین هیونا و لیا به رسم دوستیمون این کارهام بخششی نداره و همینطور شما آقای جانگ و آقای هان و پسرا و هانا من امیدوارم مادری بهتر از من گیرش بیاد و عشقی بهتر از من جناب جانگ بهتون بده و زندگی خوبی که براتون سرشار از شادی باشه و ببخشید که نمیتونم ازدواج لیا و هان رو ببینم برای شما هم ارزوی خوشبختی میکنم از رو تخت بلند شدم دستمو گرفتم به تخت و تعظیم کردم پام غششش رفت کلی سریعخودمو جمع کردم + متاسفم لطفا برین بیرون تحملش رو ندارم و این دختر کوچولو هم مواظبش باشین . بوسه ای روی پیشونی هانا زدم لیا با گریه بغلش کرد هیونا اومد بغلم و لیا همهمینطور تک تکشون رو بغل کردم پشت لبخندم بغض بدی بود هوسوک بغل نکردم فقط باهاش دست دادم رومو برگردوندم به دیوار خیره شدم صدای رفتنشون از این اتاق میومد سرمو گرفتمبالا تا گریه ام نگیره برگشتم هوسوک مونده بود با چشمای اشکی تحملش سخت بود
۷۲.۴k
۲۹ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.