my mafia part ⁸
my mafia part ⁸
فیلیکس: هیچی فقط خواستم بدونم....
ویو ته
تو جنگل داشتم راه میرفتم که یهو چیزی دیدم که خیلی شکه شدم
فیلیکس؟ اون اونجا چیکار میکرد؟ اونن بغل ا/ت
موقع غذا خوردن نفهمیدم که این همون فیلیکسه و فقط یه نگاه گذرایی کردن بهش....
《فلش بک به ۲ سال پیش》
ته: اگه بکشیش زنده موندنتو تضمین نمیکنم....
فیلیکس: اوووو چقد ترسیدم.... کیم تو تمام زندگی منو گرفتی حالا وقتشه که من عذابت بدم و تق(شلیک کرد)
ته: چیکار کردیدیییی خیلی سعی کرد گریه نکنه ..
فیلیکس داشت میخندید و گفت: فک کنم بی حساب شدیم.....
انقد حالش بد بود که نمیتونست دنبالش بره و به صورت خونیه برادرشو نگاه میکرد.....نفس نمیکشیدد با عربده و گریه اونو تو بغلش گرفتت
(پایان فلش بک)
مرتیکه عوضی اینجا چیکار میکنههه حیف که ا/ت اینجاس وگرنه خونشو میریختم
دستشو تو موهاش کردو و گفت : مث اینکه با اون تیری که زدم به شکمش هنوز زندس ...... باز ی هوز تموم نشده..
ویو ا/ت
با فیلیکس رفتیم تا بالای جنگل هوا خیلی خوب بود با فیلیکس کلی حرف زده بودم و کلی از خودشو داستانای قبلنش بهم گفت
فیلیکس: نظرت چیه همین بالا بمونیم امشب؟
ا/ت: اینجا ؟ یکم ترسناک نیست ...بچه ها نگرانمون میشن جاییم نداریم توش بمونیم...
فیلیکس: خببب...باشه بیا بریم اون بالا بشینیم ...
شب شده بود و ما هنوز اون بالا نشسته بودیم
ا/ت: تو چجوری تنهایی اومده بودی قبلا اینجا خیلی ترسناکهه
فیلیکس: (خنده) ترسناک نیست بعدشم منو دست کم گرفتی مث اینکه مرد جنگلمممم
ا/ت: اوو مرد جنگلل...بعله میدونم از خاطرات مرد جنگل بودنت گفتی
یهو هم زمان باهم خندیدیم سکوت عجیبی شد بینمون و بهم زل زده بودیم نمیدونم چرا یاد تیهونگ افتادم احساس بدی داشتم و رومو اونوری کردم .....
فیلیکس: امم بهتره بریم ممکنه نگرانمون بشن
ا/ت: اوکی
رفتیم که من یهو پاهام درد گرفت و وایسادم
فیلیکس: چیشد ؟ (با حالت نگران)
ا/ت: پاهان درد میکنهه دیگه نمیتونن راه بیام
فیلیکس : اها فهمیدممممم.....
نفهمیدم چیشد که یهو منو براید استایل بلند کرد
ا/ت: بزارمم زمینننن هوف اصن ایده خوبی نیستتتت (غُر زدنن)
فیلیکس: ساکت تا اخر راه همینجوری میمونی
رسیدیم و نزدیک مبنیا هیون شدیم (تهیونگم اونجا بود)
مبینا: اووو اونجارووو ازون دور دورااا دارم چیزای خوب میبینممم
ته (یهو دیدم فیلیکس ا/ت رو بغل کرده نا خدا گاه عصبانی شدم اما جاش نبود که همچیو بهم بزنم)
هیون: چه سریع جور شدنن بهم میخورناااا
مبینا: ارهههه
نزدیک بچه ها شدیم و سریع از بغل فیلیکس اومدم بیرون و رفتم نشستم پیش بچه ها
مبینا: تا این وقت شب کدوم گوری بودید؟؟؟
ا/ت: کدوم گوری بودیم بالای کوه دیگه یهو رفتیم رسیدیم بالای کوه
مبینا: اون وقت یهو هم رفتی تو بغل بعضیا؟؟(با خنده ریززز) فیلیکس اومدچیزی بگه..
فیلیکس: هیچی فقط خواستم بدونم....
ویو ته
تو جنگل داشتم راه میرفتم که یهو چیزی دیدم که خیلی شکه شدم
فیلیکس؟ اون اونجا چیکار میکرد؟ اونن بغل ا/ت
موقع غذا خوردن نفهمیدم که این همون فیلیکسه و فقط یه نگاه گذرایی کردن بهش....
《فلش بک به ۲ سال پیش》
ته: اگه بکشیش زنده موندنتو تضمین نمیکنم....
فیلیکس: اوووو چقد ترسیدم.... کیم تو تمام زندگی منو گرفتی حالا وقتشه که من عذابت بدم و تق(شلیک کرد)
ته: چیکار کردیدیییی خیلی سعی کرد گریه نکنه ..
فیلیکس داشت میخندید و گفت: فک کنم بی حساب شدیم.....
انقد حالش بد بود که نمیتونست دنبالش بره و به صورت خونیه برادرشو نگاه میکرد.....نفس نمیکشیدد با عربده و گریه اونو تو بغلش گرفتت
(پایان فلش بک)
مرتیکه عوضی اینجا چیکار میکنههه حیف که ا/ت اینجاس وگرنه خونشو میریختم
دستشو تو موهاش کردو و گفت : مث اینکه با اون تیری که زدم به شکمش هنوز زندس ...... باز ی هوز تموم نشده..
ویو ا/ت
با فیلیکس رفتیم تا بالای جنگل هوا خیلی خوب بود با فیلیکس کلی حرف زده بودم و کلی از خودشو داستانای قبلنش بهم گفت
فیلیکس: نظرت چیه همین بالا بمونیم امشب؟
ا/ت: اینجا ؟ یکم ترسناک نیست ...بچه ها نگرانمون میشن جاییم نداریم توش بمونیم...
فیلیکس: خببب...باشه بیا بریم اون بالا بشینیم ...
شب شده بود و ما هنوز اون بالا نشسته بودیم
ا/ت: تو چجوری تنهایی اومده بودی قبلا اینجا خیلی ترسناکهه
فیلیکس: (خنده) ترسناک نیست بعدشم منو دست کم گرفتی مث اینکه مرد جنگلمممم
ا/ت: اوو مرد جنگلل...بعله میدونم از خاطرات مرد جنگل بودنت گفتی
یهو هم زمان باهم خندیدیم سکوت عجیبی شد بینمون و بهم زل زده بودیم نمیدونم چرا یاد تیهونگ افتادم احساس بدی داشتم و رومو اونوری کردم .....
فیلیکس: امم بهتره بریم ممکنه نگرانمون بشن
ا/ت: اوکی
رفتیم که من یهو پاهام درد گرفت و وایسادم
فیلیکس: چیشد ؟ (با حالت نگران)
ا/ت: پاهان درد میکنهه دیگه نمیتونن راه بیام
فیلیکس : اها فهمیدممممم.....
نفهمیدم چیشد که یهو منو براید استایل بلند کرد
ا/ت: بزارمم زمینننن هوف اصن ایده خوبی نیستتتت (غُر زدنن)
فیلیکس: ساکت تا اخر راه همینجوری میمونی
رسیدیم و نزدیک مبنیا هیون شدیم (تهیونگم اونجا بود)
مبینا: اووو اونجارووو ازون دور دورااا دارم چیزای خوب میبینممم
ته (یهو دیدم فیلیکس ا/ت رو بغل کرده نا خدا گاه عصبانی شدم اما جاش نبود که همچیو بهم بزنم)
هیون: چه سریع جور شدنن بهم میخورناااا
مبینا: ارهههه
نزدیک بچه ها شدیم و سریع از بغل فیلیکس اومدم بیرون و رفتم نشستم پیش بچه ها
مبینا: تا این وقت شب کدوم گوری بودید؟؟؟
ا/ت: کدوم گوری بودیم بالای کوه دیگه یهو رفتیم رسیدیم بالای کوه
مبینا: اون وقت یهو هم رفتی تو بغل بعضیا؟؟(با خنده ریززز) فیلیکس اومدچیزی بگه..
۳.۷k
۰۴ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.