[در روز ازدواج جدید]
[در روز ازدواج جدید]
پارت ۳۷
جیمین : چیشده عشقم
ات : چی قراره بشه خوب
جیمین نگران گقت
جیمین : چرا اینجوری حرفی میزنی
ات با اخم و پرویی گفت
ات : جیمین ساکت شو دیگه عه ببین جیمین باز روراست بگم بیا از هم جدا شیم
جیمین به صدایه بلند خندید و گفت
جیمین: چی میگی شوخیه جدیدته کوچولویه من شیطونه من
لپبه ات رو کشید و ات هیچ واکنشی نشون نداد
ات : جیمین شوخی نمیکنم دیگه با هم نیستیم و دیگه بهم نگو عشقم
ات از رویه سندلی بلند شد جیمین که شک شده بود وقتی ات بلند شد زود دست اش رو گزفت و بهش نزدیک شد تو چشم هایش زول زد و با تمام جدیت اش گفت
جیمین : چی داری میگی یعنی چی که باه هم نیستیم تو زندگ...
ات : ای بابا بسه دیگه مگه کری میگم دوست ندارم
دست جیمین رو هول داد و از کلاص خارج شد ات که میدونست جیمین آن قدر زود بیخیال نمیشه برایه همین میدونست که جیمین به دنبالش میاد
جیمین داغون تو همان کلاص همان جا ایستاده بود تو مغز اش تکرا ر میشد //چرا اینحوری گفت اون عشقش از عشقه منم واعقیه این حرفاش چی بود اما من دست بردار نیستم دلیله این کارش حتما باز هم شوخیش گرفته //
جیمین زود به دنباله ات رفت و درست همان جوری که گفته بود جیمین به دنبال اش رفت و درست وست سالون ایستادن
جیمین مچ دست ات رو گرفت و روبه خودش کرد
همان دیقه همیه پسر ها و دختر ها مدرسه به اون دو نفر خیره شدن
جیمین : شوخیت خیلی بی مزه بود ات
ات : چیه ها کسی تا هالا باهات اینجوری حرف نزده بود درسته
جیمین : ات
ات : ای بابا ولم کن چه پسره کنه ای هستی میگم دوست ندارم
جیمین عصبانی شد و بت صدایه بلند گفت
جیمین : ات دیونه شدی سرت به جایی خورده
ات با پوسخند گفت
ات : نه سرم به جایی نخورده فقد دیگه نمیخواهم خوشگذرانی بکنم
جیمین : خوشگذرانی من برات خوشگذرونی بودم
ات : عه خوب معلومه جیمین جان سادیی خیلی سادیی تو خیلی پسره احمقی هستی هیمن که گفتم دوست دارم تو هم باور کردی آخه تو هم به گریه پام ننیرسی
جیمین فقد سکوت کرده بود با چشم های غمگین اش ات رو نگاه میکرد
ات : هالا فهمیدی پسره کنع
ات بع جیمبن پوست کرد و راه اوفتاد اما جیکین دست اش رو گرفت و ات با صدایه بلند گفت
ات : کافیه دیگه چند بار بگم مگه غرور نداری میگم دوست دارم دیگه هم دنبالم نیا چه گیری کردیما برو و به زندگیت برس البته معلومه که از همیه مافیا ها رتبه پایین رو میگیری از اون اخلاقت معلومه همش مهربونی و انسانیت این ها کاره تو هستن
منی سکوت کرد و بعدش ادامه داد
ات : ایم مهربونی تو به هیچ دردی نمیخوره دیگه چشمم بهت نخوره
دیگه به جیمین پوشت کرد چشم هایش پر از اشک شد و گریه های خود اش رو نشون نمیداد و قدم برداشت سمت بیرون
و اینجا جیمین تنها ماند
تنهای گفتن اش خیلی راحته اما تجربش خیلی سخته تنهای آدم ها رو پیرمیکنه از" درون "
جیمین با قلب شکسته اش سکوت کرده بود دیگه همچی تموم شده بود دیگه هیچ کس نبود یعنی دیگه وعقا اون نبود کفتم این تو مغز اش باعث گریش میشد اما اون پسر به گریه نمیبازه یعنی براش مهم نبود
سخت تر از همیه این حرفا های که دختره زد فقد
این هست که گقتن ایکه یکی بهت بگه برام مهمی اما با مروری زمان متوجه میشی که براش مهم نبودی ...
》》》》》》》》》》》》》》》》》》
از شما که این پارت رو خوند بگن کی مغصره جیمین یا دختر این داستان
نظرتون رو بگین تو کامنتا نرسی که حمایت میکنید ♡
پارت ۳۷
جیمین : چیشده عشقم
ات : چی قراره بشه خوب
جیمین نگران گقت
جیمین : چرا اینجوری حرفی میزنی
ات با اخم و پرویی گفت
ات : جیمین ساکت شو دیگه عه ببین جیمین باز روراست بگم بیا از هم جدا شیم
جیمین به صدایه بلند خندید و گفت
جیمین: چی میگی شوخیه جدیدته کوچولویه من شیطونه من
لپبه ات رو کشید و ات هیچ واکنشی نشون نداد
ات : جیمین شوخی نمیکنم دیگه با هم نیستیم و دیگه بهم نگو عشقم
ات از رویه سندلی بلند شد جیمین که شک شده بود وقتی ات بلند شد زود دست اش رو گزفت و بهش نزدیک شد تو چشم هایش زول زد و با تمام جدیت اش گفت
جیمین : چی داری میگی یعنی چی که باه هم نیستیم تو زندگ...
ات : ای بابا بسه دیگه مگه کری میگم دوست ندارم
دست جیمین رو هول داد و از کلاص خارج شد ات که میدونست جیمین آن قدر زود بیخیال نمیشه برایه همین میدونست که جیمین به دنبالش میاد
جیمین داغون تو همان کلاص همان جا ایستاده بود تو مغز اش تکرا ر میشد //چرا اینحوری گفت اون عشقش از عشقه منم واعقیه این حرفاش چی بود اما من دست بردار نیستم دلیله این کارش حتما باز هم شوخیش گرفته //
جیمین زود به دنباله ات رفت و درست همان جوری که گفته بود جیمین به دنبال اش رفت و درست وست سالون ایستادن
جیمین مچ دست ات رو گرفت و روبه خودش کرد
همان دیقه همیه پسر ها و دختر ها مدرسه به اون دو نفر خیره شدن
جیمین : شوخیت خیلی بی مزه بود ات
ات : چیه ها کسی تا هالا باهات اینجوری حرف نزده بود درسته
جیمین : ات
ات : ای بابا ولم کن چه پسره کنه ای هستی میگم دوست ندارم
جیمین عصبانی شد و بت صدایه بلند گفت
جیمین : ات دیونه شدی سرت به جایی خورده
ات با پوسخند گفت
ات : نه سرم به جایی نخورده فقد دیگه نمیخواهم خوشگذرانی بکنم
جیمین : خوشگذرانی من برات خوشگذرونی بودم
ات : عه خوب معلومه جیمین جان سادیی خیلی سادیی تو خیلی پسره احمقی هستی هیمن که گفتم دوست دارم تو هم باور کردی آخه تو هم به گریه پام ننیرسی
جیمین فقد سکوت کرده بود با چشم های غمگین اش ات رو نگاه میکرد
ات : هالا فهمیدی پسره کنع
ات بع جیمبن پوست کرد و راه اوفتاد اما جیکین دست اش رو گرفت و ات با صدایه بلند گفت
ات : کافیه دیگه چند بار بگم مگه غرور نداری میگم دوست دارم دیگه هم دنبالم نیا چه گیری کردیما برو و به زندگیت برس البته معلومه که از همیه مافیا ها رتبه پایین رو میگیری از اون اخلاقت معلومه همش مهربونی و انسانیت این ها کاره تو هستن
منی سکوت کرد و بعدش ادامه داد
ات : ایم مهربونی تو به هیچ دردی نمیخوره دیگه چشمم بهت نخوره
دیگه به جیمین پوشت کرد چشم هایش پر از اشک شد و گریه های خود اش رو نشون نمیداد و قدم برداشت سمت بیرون
و اینجا جیمین تنها ماند
تنهای گفتن اش خیلی راحته اما تجربش خیلی سخته تنهای آدم ها رو پیرمیکنه از" درون "
جیمین با قلب شکسته اش سکوت کرده بود دیگه همچی تموم شده بود دیگه هیچ کس نبود یعنی دیگه وعقا اون نبود کفتم این تو مغز اش باعث گریش میشد اما اون پسر به گریه نمیبازه یعنی براش مهم نبود
سخت تر از همیه این حرفا های که دختره زد فقد
این هست که گقتن ایکه یکی بهت بگه برام مهمی اما با مروری زمان متوجه میشی که براش مهم نبودی ...
》》》》》》》》》》》》》》》》》》
از شما که این پارت رو خوند بگن کی مغصره جیمین یا دختر این داستان
نظرتون رو بگین تو کامنتا نرسی که حمایت میکنید ♡
۷.۱k
۰۵ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.