"مافیای جذاب من"
"مافیای جذاب من"
پارت 5
<ادامه مکالمه ات و جونگ هو>
ات: واقعا مرسی*ذوق*
&: کجایی؟
ات: با یونگی اومدم بیرون برای خرید لباس و کفش اینا الان هم اومدیم رستوران
&: اهان ببخشید مزاحمتون شدم من برم
ات: نه اصلا مزاحم نیستی
&: نه عیبی نداره پس خداحافظ
ات: خداحافظ اوپا
(قطع کرد)
ویو شوگا
نشسته بودیم گوشیه ات زنگ خورد خیلی با ذوق حرف میزد..لجم گرفت نمیدونم چرا
بعد یدفعه گفت واقعا مرسی با ذوق یعنی چی چی شده؟
با عصبانیت نگاش میکردم که تلفنش قطع شد
ویو ات
داشتم با تلفن حرف میزدم که ی لحظه به یونگی نگاه کردم عصبانیتش از چشماش معلوم بود...بدجور ترسیدم..
تلفنو قطع کردم..بدون اینکه چیزی شده به یونگی گفتم
ات: خب یزره از خودت بگو شوهر عزیزم تا یکم بشناسمت
شوگا: دلیلی نمیبینم به قاتل خواهرم چیزی بگم
ات: من از اولم گفتم منو بکش ولی نکشتی الانم برای انجام معامله مکس خودش گفت به من هیچ ربطی نداره..
وقتی اونجوری گفت من از عصبانیت دستمو رو میز کبوندم و بعد جوابشو دادم..
راستش من یوری رو نکشتم خیلی هم با یوری صمیمی بودم خیلی دوسش داشتم کسی از رابطه منو یوری خبر نداشت که باهم دوستیم..یونگی اون روز اومد گفت که مکس یوری رو کشته ولی من میدونستم که مکس چنین کاری نمکنه...راستش یکی به اسم سون مکس یوری رو کشته..ولی توی خانوادمون ما دوتا مکس داریم یکی برادرمه یکی پسر عمومه
و من احتمال میدم که اون کشته بخاطر مسائلی...
شوگا: حیف برای انجام معامله مجبورم وگرنه باهات ازدواج نمیکردم..ولی ی شرط داره
ات: چه شرطی
شوگا: باید هرکاری که میکنی از من اجازه بگیری برای پوشیدن لباس بیرون رفتن...
تو خونه ما خدمتکار داریم ولی ما خونه مون رو داریم از خونه پدر و مادرم جدا میکنیم پس باید تو جای خدمتکار کار کنی...
داشتم دیونه میشدممممم
ات: مکس چنین شرطی نذاشته
شوگا: ما وقتی ازدواج کنیم باید حرف حرفه من باشه مکس هم نمیتونه کاری کنه.
راست میگفت الان راستی راستی قرار با عذاب بمیرم..
ات: یعنی من پس فردا میخوام برم بیرون بادی از تو اجازه بگیرم..
شوگا: بله
ات: ما هنوز ازدواج نکردیم پس دلیلی نمیبینم ازت اجازه بگیرم
شوگا: پس اگر بری تنبیح داری قبول میکنی؟
ات: چه تنبیحی؟
شوگا: خونه ای که ما داریم میریم خیلی بزرگه میخواستم خدمتکار بگیرم ولی انگار خودت دوست داری انجام بدی
ات: چی چی؟
یهو گارسون اومد غذا هارو گذاشت
ات: نه نه...من باید برای اخرین بار با اوپا برم بیرون...ولی نمیشه که این تنبیش خیلی زیاده
شوگا: تازه این یکیشه
ات:یونگی اگر ازدواج کنیم حرف حرفه توع پس فعلا حقی نداری حرف بزنی
شوگا: باشه...
غذا هامونو خوردیم یونگی رفت که حساب کنه منم رفتم تو ماشین نشستم نزدیک بود گریم بگیره اخه چرا من باید با این سنگ دل ازدواج کنم.
پارت 5
<ادامه مکالمه ات و جونگ هو>
ات: واقعا مرسی*ذوق*
&: کجایی؟
ات: با یونگی اومدم بیرون برای خرید لباس و کفش اینا الان هم اومدیم رستوران
&: اهان ببخشید مزاحمتون شدم من برم
ات: نه اصلا مزاحم نیستی
&: نه عیبی نداره پس خداحافظ
ات: خداحافظ اوپا
(قطع کرد)
ویو شوگا
نشسته بودیم گوشیه ات زنگ خورد خیلی با ذوق حرف میزد..لجم گرفت نمیدونم چرا
بعد یدفعه گفت واقعا مرسی با ذوق یعنی چی چی شده؟
با عصبانیت نگاش میکردم که تلفنش قطع شد
ویو ات
داشتم با تلفن حرف میزدم که ی لحظه به یونگی نگاه کردم عصبانیتش از چشماش معلوم بود...بدجور ترسیدم..
تلفنو قطع کردم..بدون اینکه چیزی شده به یونگی گفتم
ات: خب یزره از خودت بگو شوهر عزیزم تا یکم بشناسمت
شوگا: دلیلی نمیبینم به قاتل خواهرم چیزی بگم
ات: من از اولم گفتم منو بکش ولی نکشتی الانم برای انجام معامله مکس خودش گفت به من هیچ ربطی نداره..
وقتی اونجوری گفت من از عصبانیت دستمو رو میز کبوندم و بعد جوابشو دادم..
راستش من یوری رو نکشتم خیلی هم با یوری صمیمی بودم خیلی دوسش داشتم کسی از رابطه منو یوری خبر نداشت که باهم دوستیم..یونگی اون روز اومد گفت که مکس یوری رو کشته ولی من میدونستم که مکس چنین کاری نمکنه...راستش یکی به اسم سون مکس یوری رو کشته..ولی توی خانوادمون ما دوتا مکس داریم یکی برادرمه یکی پسر عمومه
و من احتمال میدم که اون کشته بخاطر مسائلی...
شوگا: حیف برای انجام معامله مجبورم وگرنه باهات ازدواج نمیکردم..ولی ی شرط داره
ات: چه شرطی
شوگا: باید هرکاری که میکنی از من اجازه بگیری برای پوشیدن لباس بیرون رفتن...
تو خونه ما خدمتکار داریم ولی ما خونه مون رو داریم از خونه پدر و مادرم جدا میکنیم پس باید تو جای خدمتکار کار کنی...
داشتم دیونه میشدممممم
ات: مکس چنین شرطی نذاشته
شوگا: ما وقتی ازدواج کنیم باید حرف حرفه من باشه مکس هم نمیتونه کاری کنه.
راست میگفت الان راستی راستی قرار با عذاب بمیرم..
ات: یعنی من پس فردا میخوام برم بیرون بادی از تو اجازه بگیرم..
شوگا: بله
ات: ما هنوز ازدواج نکردیم پس دلیلی نمیبینم ازت اجازه بگیرم
شوگا: پس اگر بری تنبیح داری قبول میکنی؟
ات: چه تنبیحی؟
شوگا: خونه ای که ما داریم میریم خیلی بزرگه میخواستم خدمتکار بگیرم ولی انگار خودت دوست داری انجام بدی
ات: چی چی؟
یهو گارسون اومد غذا هارو گذاشت
ات: نه نه...من باید برای اخرین بار با اوپا برم بیرون...ولی نمیشه که این تنبیش خیلی زیاده
شوگا: تازه این یکیشه
ات:یونگی اگر ازدواج کنیم حرف حرفه توع پس فعلا حقی نداری حرف بزنی
شوگا: باشه...
غذا هامونو خوردیم یونگی رفت که حساب کنه منم رفتم تو ماشین نشستم نزدیک بود گریم بگیره اخه چرا من باید با این سنگ دل ازدواج کنم.
۱۲.۴k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.