عشق بی پایان ( پارت 10)
_ : بیا لیا میخوام بهت عکسو نشون بدم
%: باشه
وقتی جونگ کوک عکس اون دخترو نشون داد، چشام چارتا شد.... اون...اون... عکس خواهرم بود، یعنی.. نه.. چطور ممکنه😳 یعنی نا مادری کوک، مادر منه؟ نه مادر من مرده، امکان نداره
_ : لیا چیشد؟ چرا خشکت زده؟
%: نه، هیچی نیست
_ : باشه، پس بریم درس بخونیم
%: باشه بریم
درس میخوندیم ولی همش فکرم به اون عکسه بود،مگه میشه اون خواهر من باشه
_ : لیا جواب این سوال میشه ٣۵؟
%: آ... آره میشه 35
_ : وقتی میگم حواست نیست میگی نه، جواب این سوال میشه 10، چجوری به 35 رسیدی؟
%: کوک عصابم خورده، نمیتونم تمرکز کنم 😞
_ : اشکال نداره، خب بگو چیشده؟
%: میدونی! احساس میکنم اون عکس یه ربطی به من داره
_ : واقعا ؟یعنی مثلا چه ارتباطی؟
%: اون عکس خواهرم بود
_ : چی؟
%: تازه منو پیدا کرده بود... میگفت اگه مادرم منو پیدا کنه، نمیذاره زنده بمونم. تا اینکه یه روز بهم خبر دادن اون مرده 😖ولی... ولی اگر اینجوری باشه یعنی نامادری تو مادر منه؟
_ : نه، امکان نداره، یادمه آخرین بچش دختر بود که پرستارا میگفتن مرده
%: خب شاید اون بچه من بودم دیگه خنگول 🙄
_ : یعنی اینجوری تو خواهر منی، البته خواهر ناتنی
%: هنوز هیچی معلوم نیست، هر چی که من به تو گفتم، فقط در حد یه احتماله
_ : ولی اگر تو واقعا دختر نامادری من باشی، چجور تونسته دخترشو از خودش دور کنه؟
%: منم نمیدونم کوک
_ : ولی اگه تو خواهرم باشی که نمیشه من دوس پسرت باشم
%: اه... میگم فقط یه احتماله( با داد)
_ : داد نزن! این خونه فضول زیاد داره، اگه به گوش نامادریم برسه، نه میذاره خودت زنده بمونی نه من
%: وای... و... ولی اوه واقعیت داشته باشه چی کوک؟
_ : بازم میتونیم دوس باشیم چون تو از خون من نیستی، برای همین مشکلی نیست اگه باهم ازدواج کنیم
%: بره اون نمیگم مسقره، من اگر واقعیت هم داشته باشه با تو ازدواج نمیکنم
_ : پس امشب عواقب این حرفی که زدی رو میبینی
%: هی! اشتباه کردم
_ : دیگه فایده ای نداره، باید اونموقع به عواقب کاری که کردی فک میکردی
%: نه خیر... اصن امشب میرم خونه ی خودمون
_ : هر موقع گذاشتم بری برو خانم جئون لیا
%: از الان نمیخواد بگی جئون لیا، من هنوز پارک لیا هستم، هر موقع ثابت شد خواهر برادریم اون موقع بگو
_ : چه نیازیه خواهر برادر باشیم؟ اگه منو تو باهم ازدواج کنیم، بازم تو میشی خانم جئون
%: بسه کوک! خوابم میاد
_ : چی میگی تازه شب باهات کار دارم
اجوما : شام حاضره، میتونید تشریف بیارید پایین
_ : اجوما! لباس هایی که سفارش داده بودمو آوردن؟
اجوما : بله آقا گذاشتم توی اتاقتون
_ : آهان خوبه ،میتونی بری
%: چه لباسی؟
_ : تو که نمیتونی هر شب با لباس مدرسه بخوابی
%: من قرار نیست اینجا بمونم کوک، چرا نمیفهمی
_ : تا وقتی که من نگم بری، تو نمیتونی بری کوچولوی من
%: دیگه شورشو درآوردی جونگ کوک
_ : نه خیر، بیا بریم پایین برای شام
%: باشه
از اول که شام خوردیم به صورت مادر کوک نگاه میکردم، میترسیدم اگه بفهمه من دخترشم منو بکشه
م ک : چیه لیا جان چیزی میخوای؟
%: آمممم.... نه هیچی... چیزی نمیخام.. ممنون
که کوک محکم زد به پام و یه جیغ آروم کشیدم
%: چیه؟
_ : شب دارم برات
%: غلط کردم توروخدا
_ : حالا فعلا بخور، نمیخوام شب بیهوش بشی
شام و خوردیم و رفتیم تو اتاق
_ : الان شروع کنیم یا وقتی همه خوابیدن؟
%: چیو شروع کنیم؟
_ : شب رویایی رو میگم
%: هیچوقت، من میرم یه اتاق دیگه
_ : امشب نیای شبای دیگه بدتره
%: بدم میاد ازت کوک...
_ : همچنین
%: باشه
وقتی جونگ کوک عکس اون دخترو نشون داد، چشام چارتا شد.... اون...اون... عکس خواهرم بود، یعنی.. نه.. چطور ممکنه😳 یعنی نا مادری کوک، مادر منه؟ نه مادر من مرده، امکان نداره
_ : لیا چیشد؟ چرا خشکت زده؟
%: نه، هیچی نیست
_ : باشه، پس بریم درس بخونیم
%: باشه بریم
درس میخوندیم ولی همش فکرم به اون عکسه بود،مگه میشه اون خواهر من باشه
_ : لیا جواب این سوال میشه ٣۵؟
%: آ... آره میشه 35
_ : وقتی میگم حواست نیست میگی نه، جواب این سوال میشه 10، چجوری به 35 رسیدی؟
%: کوک عصابم خورده، نمیتونم تمرکز کنم 😞
_ : اشکال نداره، خب بگو چیشده؟
%: میدونی! احساس میکنم اون عکس یه ربطی به من داره
_ : واقعا ؟یعنی مثلا چه ارتباطی؟
%: اون عکس خواهرم بود
_ : چی؟
%: تازه منو پیدا کرده بود... میگفت اگه مادرم منو پیدا کنه، نمیذاره زنده بمونم. تا اینکه یه روز بهم خبر دادن اون مرده 😖ولی... ولی اگر اینجوری باشه یعنی نامادری تو مادر منه؟
_ : نه، امکان نداره، یادمه آخرین بچش دختر بود که پرستارا میگفتن مرده
%: خب شاید اون بچه من بودم دیگه خنگول 🙄
_ : یعنی اینجوری تو خواهر منی، البته خواهر ناتنی
%: هنوز هیچی معلوم نیست، هر چی که من به تو گفتم، فقط در حد یه احتماله
_ : ولی اگر تو واقعا دختر نامادری من باشی، چجور تونسته دخترشو از خودش دور کنه؟
%: منم نمیدونم کوک
_ : ولی اگه تو خواهرم باشی که نمیشه من دوس پسرت باشم
%: اه... میگم فقط یه احتماله( با داد)
_ : داد نزن! این خونه فضول زیاد داره، اگه به گوش نامادریم برسه، نه میذاره خودت زنده بمونی نه من
%: وای... و... ولی اوه واقعیت داشته باشه چی کوک؟
_ : بازم میتونیم دوس باشیم چون تو از خون من نیستی، برای همین مشکلی نیست اگه باهم ازدواج کنیم
%: بره اون نمیگم مسقره، من اگر واقعیت هم داشته باشه با تو ازدواج نمیکنم
_ : پس امشب عواقب این حرفی که زدی رو میبینی
%: هی! اشتباه کردم
_ : دیگه فایده ای نداره، باید اونموقع به عواقب کاری که کردی فک میکردی
%: نه خیر... اصن امشب میرم خونه ی خودمون
_ : هر موقع گذاشتم بری برو خانم جئون لیا
%: از الان نمیخواد بگی جئون لیا، من هنوز پارک لیا هستم، هر موقع ثابت شد خواهر برادریم اون موقع بگو
_ : چه نیازیه خواهر برادر باشیم؟ اگه منو تو باهم ازدواج کنیم، بازم تو میشی خانم جئون
%: بسه کوک! خوابم میاد
_ : چی میگی تازه شب باهات کار دارم
اجوما : شام حاضره، میتونید تشریف بیارید پایین
_ : اجوما! لباس هایی که سفارش داده بودمو آوردن؟
اجوما : بله آقا گذاشتم توی اتاقتون
_ : آهان خوبه ،میتونی بری
%: چه لباسی؟
_ : تو که نمیتونی هر شب با لباس مدرسه بخوابی
%: من قرار نیست اینجا بمونم کوک، چرا نمیفهمی
_ : تا وقتی که من نگم بری، تو نمیتونی بری کوچولوی من
%: دیگه شورشو درآوردی جونگ کوک
_ : نه خیر، بیا بریم پایین برای شام
%: باشه
از اول که شام خوردیم به صورت مادر کوک نگاه میکردم، میترسیدم اگه بفهمه من دخترشم منو بکشه
م ک : چیه لیا جان چیزی میخوای؟
%: آمممم.... نه هیچی... چیزی نمیخام.. ممنون
که کوک محکم زد به پام و یه جیغ آروم کشیدم
%: چیه؟
_ : شب دارم برات
%: غلط کردم توروخدا
_ : حالا فعلا بخور، نمیخوام شب بیهوش بشی
شام و خوردیم و رفتیم تو اتاق
_ : الان شروع کنیم یا وقتی همه خوابیدن؟
%: چیو شروع کنیم؟
_ : شب رویایی رو میگم
%: هیچوقت، من میرم یه اتاق دیگه
_ : امشب نیای شبای دیگه بدتره
%: بدم میاد ازت کوک...
_ : همچنین
۷۳.۴k
۱۲ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.