پارت دوم:)
دیگه پاهام درد می کردن
نشستم روی پله ها تا طبقه سوم اومده بودم و حالا فقط یه طبقه مونده بود
دلم میخواست هرچی که از دهنم در میاد به رایدن بگم
این چه جور عمارتیه؟ چرا باید اینهمه زیر زمینی داشته باشه؟!
میخواستم برگردم ولی من همین الانش هم ۳ طبقه اومده بودم بزار اون موجودو ببینم مگه چی میشه
بلند شدم و بازم رفتم پایین بلاخره رسیدم به طبقه ی آخر آروم اتاق هارو نگاه می کردم که چشمم خود به اتاق آخر یه قفلی روی در اتاق بود ای بابا کی اینو بسته؟ الان چطور برم داخل؟
فکر کردم در قفل شده پس با شتاب در رو هل دادم اما در باز بود واسه همین با کله رفتم داخل و افتادم که سرم محکم خورد به زمین
+اخخخخخ مغزمممم تف به این در
با دستم سرمو مالش می دادم تا آروم بشه دردش
سرمو بلند کردم همه جا تاریک بود اما همین که نگاهم رو چرخوندم با چیزی که دیدم خون توی رگ هام خشک شد
همه چیز تاریک اما چشمای قرمزی توی اون تاریکی بود که نور قرمز عجیبی به اطراف داده بود
جیغ بلندی کشیدم و با دو رفتم بیرون برام مهم نبود که پاهام درد میگیره یا نه فقط با سرعت بالا سریع پله هارو می دوییدم مغزم به بدنم دستوری نمیداد الان احساسات کنترل بدنمو به دست گرفته بودن که اون احساس چیزی جز ترس نبود یه جورایی حس می کردم جن زده شدم مگه اصلا توی دنیایی که همه چیز بر اساس منطق و علم باشه همچین چشمای قرمزی وجود داره؟
رفتم توی اتاقمون در رو بستم و نشستم کف زمین دلم میخواست گریه کنم بدجور ترسیده بودم
نفس عمیقی کشیدم و خودمو بغل کردم بدنم بدجور می لرزید بلند شدم و سمت میز آرایش رفتم یکمی آرایش کردم رنگم مثل کچ دیوار سفید بود
از اتاق رفتم بیرون که صدای رایدن رو شنیدم همینطور که از پله ها بالا میومد چرت و پرت می گفت انگار که مست کرده بود
هه آقا بازم با دوست دخترش حال کرده امشب..
رفت توی اتاق و خودش رو روی تخت ول کرد به به آقا چه کرده که انقد خسته شده
دوست دارم یکمی تغییر بدم فیکو قرارع خفن تر بشه😎
نشستم روی پله ها تا طبقه سوم اومده بودم و حالا فقط یه طبقه مونده بود
دلم میخواست هرچی که از دهنم در میاد به رایدن بگم
این چه جور عمارتیه؟ چرا باید اینهمه زیر زمینی داشته باشه؟!
میخواستم برگردم ولی من همین الانش هم ۳ طبقه اومده بودم بزار اون موجودو ببینم مگه چی میشه
بلند شدم و بازم رفتم پایین بلاخره رسیدم به طبقه ی آخر آروم اتاق هارو نگاه می کردم که چشمم خود به اتاق آخر یه قفلی روی در اتاق بود ای بابا کی اینو بسته؟ الان چطور برم داخل؟
فکر کردم در قفل شده پس با شتاب در رو هل دادم اما در باز بود واسه همین با کله رفتم داخل و افتادم که سرم محکم خورد به زمین
+اخخخخخ مغزمممم تف به این در
با دستم سرمو مالش می دادم تا آروم بشه دردش
سرمو بلند کردم همه جا تاریک بود اما همین که نگاهم رو چرخوندم با چیزی که دیدم خون توی رگ هام خشک شد
همه چیز تاریک اما چشمای قرمزی توی اون تاریکی بود که نور قرمز عجیبی به اطراف داده بود
جیغ بلندی کشیدم و با دو رفتم بیرون برام مهم نبود که پاهام درد میگیره یا نه فقط با سرعت بالا سریع پله هارو می دوییدم مغزم به بدنم دستوری نمیداد الان احساسات کنترل بدنمو به دست گرفته بودن که اون احساس چیزی جز ترس نبود یه جورایی حس می کردم جن زده شدم مگه اصلا توی دنیایی که همه چیز بر اساس منطق و علم باشه همچین چشمای قرمزی وجود داره؟
رفتم توی اتاقمون در رو بستم و نشستم کف زمین دلم میخواست گریه کنم بدجور ترسیده بودم
نفس عمیقی کشیدم و خودمو بغل کردم بدنم بدجور می لرزید بلند شدم و سمت میز آرایش رفتم یکمی آرایش کردم رنگم مثل کچ دیوار سفید بود
از اتاق رفتم بیرون که صدای رایدن رو شنیدم همینطور که از پله ها بالا میومد چرت و پرت می گفت انگار که مست کرده بود
هه آقا بازم با دوست دخترش حال کرده امشب..
رفت توی اتاق و خودش رو روی تخت ول کرد به به آقا چه کرده که انقد خسته شده
دوست دارم یکمی تغییر بدم فیکو قرارع خفن تر بشه😎
۱۵.۲k
۰۵ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.