رمان عشق سیاه و سفید///part;90~
ا/ت: خیلی و.. وقته دنبالت بودم.. د. داداش...
جونگ سو: م.. منم.... ا/ت!!
ا/ت: ب.. بله داداشی... بله؟!
جونگ سو: دیگه اراد صدام نکن... از اسمم بدم میاد مامان بابام روم این اسمو گذاشتن دوست ندارم اسمی که اونا روم گذاشتن به اون اسم صدام کنی...
ا/ت: بـ. باشه داداشی...میدونم... خیلی س.. سخته
جونگ سو: اوهوم مامان بابا به منم اینو میگفتن که نمیتونم... ولی الان اینجام...
و دوباره چشای ا/ت پر میشه و دوباره جونگ سورو بغل میکنه...
ا/ت: جونگ سو... فقط یچی!
جونگ سو: چی؟!
ا/ت: هیچکس نباید درباره ی اینکه ما خواهر برادریم چیزی بدونن... باشه؟!
جونگ سو: باشه عشقم!
و دوباره لبخند میاد روی لبای ا/ت
جونگ سو: هوب دیگه ا/ت بخواب منم برم بخوابم.. راستی ساعت پنج زود بیدارت میکنم بریم...
ا/ت: ب.. باش...
جونگ سو شب بخیرشو به ابجیش میگه شب بخیرو میره... دوتاشون میخوابن
پرش زمانی... به صبح ساعت ۵
ویو ا/ت
چشمامو باز کردم از جام بلند شدمو بصورت نشسته رو تختم نشستم... ساعتو با گیجی نگاه کردم دیدم ساعت پنجه هنوز جونگ سو نیومده... فک کنم داره اماده میشه... سرم گیج میرفت... احساس کردم تب دارم دستمو گذاشتم رو پیشونیمو دیدم کمی صورتم داغه.... زیر چشمام گود افتاده... اصن خیلی حالم بد بود.... تختمو بزور مرتب کردم... موهامو شونه کردم و دوباره همون لباس قبلیمو پوشیدم... اصن حوصله ارایش نداشتم ولی قیافمم اصن تو این وضعیت خوب نبود... تا اینکه دیدم یکی اروم در میزنه...
جونگ سو: میتونم بیام تو...؟؟
ا/ت: اوم اره بیا!!!
جونگ سو وارد اتاقم شد و با لبخند گفت
جونگ سو: به به خواهر گلم زودتر از من اماده شده فک کردم باید بیام بیدارت کنم....
ا/ت: نه دیگه زحمت نکش خودم بیدار شدم اوپا...
جونگ سو: یچی.. چرا کِسِلی؟! مریض شدی؟!
ا/ت: فک کنم...
جونگ سو: معلومه دیگه... هعی.... از بس دیشب گریه کردی... حالت بده... میخوای نریم...
ا/ت: ن.. نه بریم بهتر میشم...
راه افتادن از پله ها رفتن پایین و از عمارت زدن بیرون...و سوار ماشین شدن... ا/ت تکیه داده بود و دستش همش رو سرش بود....
جونگ سو: میخوای بریم دکتر...؟!
ا/ت: نه... ممکنه یه سرما خوردگی کوچیک باشه... خوب میشم...
جونگ سو: باشه تو راهم صبحونه کیکی چیزی میگرم... شاید چیزی نخوردی...
ا/ت: اوم شاید...
با ماشین حرکت کردن رسیدن به سوپر مارکتی...
جونگ سو پیاده شد... درو نبستع بود که ا/ت گفت...
ا/ت: جونگ سو!!
جونگ سو: بله ا/ت!
ا/ت: بی زحمت میشه کنار چیزایی که میخری یه شکلات تلخم بگیری؟! ۹۹درصدی باشه..
جونگ سو: باشه ابجی تو فقط جون بخوا الان برات میخرم...
جونگ سو رفت تا بخره.... منم نشستم تو ماشین... ولی نمیدونم ازوقتی که از ایران اومدم شکلات تلخ هوس نکرده بودم... ولی الان یهو هوس کردم... دوباره سرم گیج رفتو درد کرد.... دستمو گذاشتم رو سرم...
جونگ سو: م.. منم.... ا/ت!!
ا/ت: ب.. بله داداشی... بله؟!
جونگ سو: دیگه اراد صدام نکن... از اسمم بدم میاد مامان بابام روم این اسمو گذاشتن دوست ندارم اسمی که اونا روم گذاشتن به اون اسم صدام کنی...
ا/ت: بـ. باشه داداشی...میدونم... خیلی س.. سخته
جونگ سو: اوهوم مامان بابا به منم اینو میگفتن که نمیتونم... ولی الان اینجام...
و دوباره چشای ا/ت پر میشه و دوباره جونگ سورو بغل میکنه...
ا/ت: جونگ سو... فقط یچی!
جونگ سو: چی؟!
ا/ت: هیچکس نباید درباره ی اینکه ما خواهر برادریم چیزی بدونن... باشه؟!
جونگ سو: باشه عشقم!
و دوباره لبخند میاد روی لبای ا/ت
جونگ سو: هوب دیگه ا/ت بخواب منم برم بخوابم.. راستی ساعت پنج زود بیدارت میکنم بریم...
ا/ت: ب.. باش...
جونگ سو شب بخیرشو به ابجیش میگه شب بخیرو میره... دوتاشون میخوابن
پرش زمانی... به صبح ساعت ۵
ویو ا/ت
چشمامو باز کردم از جام بلند شدمو بصورت نشسته رو تختم نشستم... ساعتو با گیجی نگاه کردم دیدم ساعت پنجه هنوز جونگ سو نیومده... فک کنم داره اماده میشه... سرم گیج میرفت... احساس کردم تب دارم دستمو گذاشتم رو پیشونیمو دیدم کمی صورتم داغه.... زیر چشمام گود افتاده... اصن خیلی حالم بد بود.... تختمو بزور مرتب کردم... موهامو شونه کردم و دوباره همون لباس قبلیمو پوشیدم... اصن حوصله ارایش نداشتم ولی قیافمم اصن تو این وضعیت خوب نبود... تا اینکه دیدم یکی اروم در میزنه...
جونگ سو: میتونم بیام تو...؟؟
ا/ت: اوم اره بیا!!!
جونگ سو وارد اتاقم شد و با لبخند گفت
جونگ سو: به به خواهر گلم زودتر از من اماده شده فک کردم باید بیام بیدارت کنم....
ا/ت: نه دیگه زحمت نکش خودم بیدار شدم اوپا...
جونگ سو: یچی.. چرا کِسِلی؟! مریض شدی؟!
ا/ت: فک کنم...
جونگ سو: معلومه دیگه... هعی.... از بس دیشب گریه کردی... حالت بده... میخوای نریم...
ا/ت: ن.. نه بریم بهتر میشم...
راه افتادن از پله ها رفتن پایین و از عمارت زدن بیرون...و سوار ماشین شدن... ا/ت تکیه داده بود و دستش همش رو سرش بود....
جونگ سو: میخوای بریم دکتر...؟!
ا/ت: نه... ممکنه یه سرما خوردگی کوچیک باشه... خوب میشم...
جونگ سو: باشه تو راهم صبحونه کیکی چیزی میگرم... شاید چیزی نخوردی...
ا/ت: اوم شاید...
با ماشین حرکت کردن رسیدن به سوپر مارکتی...
جونگ سو پیاده شد... درو نبستع بود که ا/ت گفت...
ا/ت: جونگ سو!!
جونگ سو: بله ا/ت!
ا/ت: بی زحمت میشه کنار چیزایی که میخری یه شکلات تلخم بگیری؟! ۹۹درصدی باشه..
جونگ سو: باشه ابجی تو فقط جون بخوا الان برات میخرم...
جونگ سو رفت تا بخره.... منم نشستم تو ماشین... ولی نمیدونم ازوقتی که از ایران اومدم شکلات تلخ هوس نکرده بودم... ولی الان یهو هوس کردم... دوباره سرم گیج رفتو درد کرد.... دستمو گذاشتم رو سرم...
۱۹.۰k
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.