پارت چهاردهم فصل دوم بزرگترین مافیا عاشق می شود
روزعروسی :
دست رو گرفت وارد تالار شدیم تالارپراز جمعیت بود
بادیدن جمعیت استرس گرفتم همه چیز ترسناک بود بود خودم رو چسبوندم به تهیونگ
تهیونگ : اتفاقی افتاده ملکه من
ا،ت : استرس دارم حالم خوب نیست
تهیونگ : به هیچ چیز بدی فکر نکن امشب شب توعه من تو امشب مال هم میشیم
ا،ت : من و تو این کوچولو
تهیونگ شروع کرد به رقصیدن بعد از چند دقیقه دستم روگرفت من روبرد من هنوز استرس داشتم بعد از تموم شدن رقص خواستم چنددقیقه ای استراحت کنم رفتیم
تو یکی از اتاق ها
ا،ت : تهیونگ من خیلی استرس دارم
تهیونگ : چته دختر هیچ اتفاقی نیوفتاده که عروسیته باید شاد باشی
ا،ت :دست خودم نیست همش یه نفر داره نگاهم میکنه
تهیونگ :آروم باش
ا.ت : میشه بهم آب بدی
تهیونگ : باشه همینجا بمون الان میام
کاش لال میشدم و این جمله رو به زبون نمیاوردم بعد از رفتن تهیونگ دوتا مرد سیاه پوش اومدن داخل
.. : هیس صدایی ازت نشونم ها
دهنم رو دستام رو بستن و از یه در دیگه از تالار بردنم بیرون سوارماشینم کردنوقتی چشمام روبستن و دیگه از ترس باز کردم تو اتاق سیاهی بودم که از نور گیرش چند تا رگه نور خورشید وارد اتاق میشد لباس عروسم به جای تنم کنارم افتاده بود
ا،ت : کمک کمکم کنید
وقتی داد زدم در اتاق باز شد وقتی چشمم خورد به شخص رو به روم از تعجب خشکم زد
کوک : چیه تعجب کردی نه ؟ آره خودمم جونگ کوک
ا،ت : ت.....و ...تو ....
کوک:قسم خوردم که نزارم تهیونگ ازدواج کنه اون دو بار به این مرحله رسید ولی من قبل عروسی عروس
رو نابودش کردم
ا،ت : جونگ کوک من حامله ام
کوک :دقیقا به خاطر اون بچه تا الان صبر کردم
ا،ت : چه بلایی سر اون سه نفر آوردی؟
کوک : اولی رو به زور میخواستن با تهیونگ ازدواج کنه
یه شب که تهیونگ نبودعروس رو زنده به گورش کردم
نفر دوم معرفش بزرگ ها بودن که نه من نه تهیونگ
حوصله اش رو نداشتیم خودم با دستام خفش کردم
سومی تهیونگ دوستش داشت توهمون عروسی جلوی خانوادش فلجش کردم الان فقط میتونه رو تخت دراز بکشه و حالا تو دوتا راه داری
ا،ت : چه راهی
کوک : اول اینکه بچه ات رو بکشم و بزارم بری جوری که هیچکس خبری ازت نداشته باشه یکی اینکه هر ردو رو الان باهم بکشم
ا،ت : همیشه فکر میکردم تهیونگ سنگ دله ولی کاملا برعکس بود توسنگ دل بودی و اون دل رحم
کوک : همیشه همه این فکر رو میکنن درستم فکر میکنن
مهربونم قط یکم رو برادرم حساسم
ا،ت : قرار نیست بخورمش که قرار شد بشم زنش همین
کوک : قول دادم دست خودم نیست
نمیدونستم چیکار کنم فقط گریه میکردم دلم بشتر از خودم به حال اون بچه دوماهه تو شکمم میسوخت
کوک : از روز آخر زندگیت لذت ببر خانم کیم
ا،ت :این بچه هم جاجون هو به خاطر جون بزار برم دور و ور تهیونگ پیدام نمیشه فقط بزار برم
دست گذاشتم رونقطه ضعف کوک دخترش جون هو
کوک : برو فقط نه خودت نه اون بچه رو هیچ وقت دور بر تهیونگ نبینم
وسایلم رو ازش گرفتم وبه سرعت از سئول خارج شدم ...
دست رو گرفت وارد تالار شدیم تالارپراز جمعیت بود
بادیدن جمعیت استرس گرفتم همه چیز ترسناک بود بود خودم رو چسبوندم به تهیونگ
تهیونگ : اتفاقی افتاده ملکه من
ا،ت : استرس دارم حالم خوب نیست
تهیونگ : به هیچ چیز بدی فکر نکن امشب شب توعه من تو امشب مال هم میشیم
ا،ت : من و تو این کوچولو
تهیونگ شروع کرد به رقصیدن بعد از چند دقیقه دستم روگرفت من روبرد من هنوز استرس داشتم بعد از تموم شدن رقص خواستم چنددقیقه ای استراحت کنم رفتیم
تو یکی از اتاق ها
ا،ت : تهیونگ من خیلی استرس دارم
تهیونگ : چته دختر هیچ اتفاقی نیوفتاده که عروسیته باید شاد باشی
ا،ت :دست خودم نیست همش یه نفر داره نگاهم میکنه
تهیونگ :آروم باش
ا.ت : میشه بهم آب بدی
تهیونگ : باشه همینجا بمون الان میام
کاش لال میشدم و این جمله رو به زبون نمیاوردم بعد از رفتن تهیونگ دوتا مرد سیاه پوش اومدن داخل
.. : هیس صدایی ازت نشونم ها
دهنم رو دستام رو بستن و از یه در دیگه از تالار بردنم بیرون سوارماشینم کردنوقتی چشمام روبستن و دیگه از ترس باز کردم تو اتاق سیاهی بودم که از نور گیرش چند تا رگه نور خورشید وارد اتاق میشد لباس عروسم به جای تنم کنارم افتاده بود
ا،ت : کمک کمکم کنید
وقتی داد زدم در اتاق باز شد وقتی چشمم خورد به شخص رو به روم از تعجب خشکم زد
کوک : چیه تعجب کردی نه ؟ آره خودمم جونگ کوک
ا،ت : ت.....و ...تو ....
کوک:قسم خوردم که نزارم تهیونگ ازدواج کنه اون دو بار به این مرحله رسید ولی من قبل عروسی عروس
رو نابودش کردم
ا،ت : جونگ کوک من حامله ام
کوک :دقیقا به خاطر اون بچه تا الان صبر کردم
ا،ت : چه بلایی سر اون سه نفر آوردی؟
کوک : اولی رو به زور میخواستن با تهیونگ ازدواج کنه
یه شب که تهیونگ نبودعروس رو زنده به گورش کردم
نفر دوم معرفش بزرگ ها بودن که نه من نه تهیونگ
حوصله اش رو نداشتیم خودم با دستام خفش کردم
سومی تهیونگ دوستش داشت توهمون عروسی جلوی خانوادش فلجش کردم الان فقط میتونه رو تخت دراز بکشه و حالا تو دوتا راه داری
ا،ت : چه راهی
کوک : اول اینکه بچه ات رو بکشم و بزارم بری جوری که هیچکس خبری ازت نداشته باشه یکی اینکه هر ردو رو الان باهم بکشم
ا،ت : همیشه فکر میکردم تهیونگ سنگ دله ولی کاملا برعکس بود توسنگ دل بودی و اون دل رحم
کوک : همیشه همه این فکر رو میکنن درستم فکر میکنن
مهربونم قط یکم رو برادرم حساسم
ا،ت : قرار نیست بخورمش که قرار شد بشم زنش همین
کوک : قول دادم دست خودم نیست
نمیدونستم چیکار کنم فقط گریه میکردم دلم بشتر از خودم به حال اون بچه دوماهه تو شکمم میسوخت
کوک : از روز آخر زندگیت لذت ببر خانم کیم
ا،ت :این بچه هم جاجون هو به خاطر جون بزار برم دور و ور تهیونگ پیدام نمیشه فقط بزار برم
دست گذاشتم رونقطه ضعف کوک دخترش جون هو
کوک : برو فقط نه خودت نه اون بچه رو هیچ وقت دور بر تهیونگ نبینم
وسایلم رو ازش گرفتم وبه سرعت از سئول خارج شدم ...
۱۰۲.۵k
۰۴ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.