تکپارتی نامجون...بهانه
پییشه خانوادت بودی و هرموقع که میرفتی پیششون زمان از دستت در میرفت...خواسته بودی به نامجون بگی ولی به خاطره کارش یا همیشه زنگ هاتو رد میکنه و یا کلا در دسترس نبود امروز هم تصمیم گرفته بودی بهش زنگ بزنی و بگی ولی بازم هم طبقه انتظارت در دسترس نبود همون موقعی به خاطره کلافی دسستو توی موهات و بردی و بهمشون ریختی ولی یه فکری به سرت زد....رفتی و مداد و کاغذ آوردی تا یه یادداشت برای نامجون بزاری.
متحوایی که توی یادداشت نوشته بودی کلا چند خط بود:
های چاگی من دارم میرم خونه ی مامانم یه دروهمی خانوادگی گرفتن اگه دیر اومدم غذاتو بخور و منتظرم نمون شب با جولیکا(دختر خاله ی ا.ت)برمیگردم خونه.
لبخندی زدی و بعد از نوشتن کلماته پایانی به سمت اتاقه مشترکت با نامجون رفتی و لباساتو عوض کردی و یه آرایشه لایت کردی و خودتو توی آینه برانداز کردی.
ا.ت:جوننن دختر خانم شماره بدم پاره کنی؟
به چصخلیه خودت خندیدی و راه افتادی و یه چیزی رو یادت رفته بود....در پنجره ی آشپزخونه رو نبسته بودی و کاغذ هم دقیقا روی میز بود و پنجره هم رو به روی میز بود.
...
ا.ت:وایییی ساعت 1 شدههههه.
م.ت:یا خدا چته دخترم؟
ا.ت:دیر شدهههه باید برم خونهههه.
تهسوک:بیشتر میموندی داشت خوش میگذشت.
با این حرفه تهسوک همه به سمتش برگشن و به خاطره همین تصمیم گرفت ساکت بشه اون آدمه درستی نبود با اینکه خواهرزاده ی مادرت بود ولی مادرت زیاد باهاش خوب و راحت حرف نمیزد.
ا.ت:نه ممنون(با حالت طعنه)
ا.ت:جولیکا بریم؟
جولیکا:بریم خداحافظه همگی.
ا.ت:خداحافظ👋🏻👋🏻👋🏻
بلاخرت رسیدی خونه و با قیافه ی عصبی و در هم رفته ی نامجون رو به رو شدی...
نامجون از لای دندون های بهم چفت شده اش غرید:تا الان کدوم گوری بود؟(عصبی لب زد و داشت سعی میکرد روی اعصابش مسلط باشه)
ا.ت:خو....خونه ی ما..مانم بودم بـ...بهت خبر دادم که دارم میرم(لکنت و با ترس)
نامجون:تو کی به من خبر دادی لعنتی یه بارم بهم زنگ نزدییییی.
ا.ت:بـ...بهت زنگ زدم ولی در دسترس نبودی برات یه یادداشت گذاشتـ...
نامجون: زود برو توی اتاقه قرمز(عصبی)
با این جمله اش تنت یخ کرد اتاقه قرمز اتاقیه که مخصوصه شکنجه اس(دوستان منحرف از اون شکنجه ها نیست😂)
نامجون:گفتم برو توی اتاقه قرمزززز(داد)
ا.ت:نـ...نامجون(درحالی که چشماش پره اشک شده)
نامجون:میری یا خودم ببرمت؟(کلافه و عصبی)
ا.ت:میـ...میرم.
اونقدری با دستگاه های شکنجه اش اذییت کرده بود که از شدته درد و خونریزی از اکثر نقاط بدنت بیهوش شدی.
...
چشماتو باز کردی و بیحال به دور و برت نگاه کردی توی اتاقه مشترکت با نامجون بودی بلاخره نامجون اومد داخل دوباره چشمات با یاد آوریه یک ساعت پیش پر شد...
نامجون:ا.ت...
ا.ت:...
نامجون:من متاسفام ولی خب اگه یه خبری بهت بدم قول میدی منو ببخشی؟(بغض)
ا.ت:باشه بگو(لبخندی محو و بیحال)
نامجون:من و تو داریم صاحبه یه بچه میشیم(بغضه خوشحالی)
ا.ت:وا...واقعا؟(چشمانی که به خاطره خوشحالی پره)
نامجون:آره عزیزم🥹
اون دو بلاخره بهونه ای برای شادی ابدیشون پیدا کرده بودن...
پایان
متحوایی که توی یادداشت نوشته بودی کلا چند خط بود:
های چاگی من دارم میرم خونه ی مامانم یه دروهمی خانوادگی گرفتن اگه دیر اومدم غذاتو بخور و منتظرم نمون شب با جولیکا(دختر خاله ی ا.ت)برمیگردم خونه.
لبخندی زدی و بعد از نوشتن کلماته پایانی به سمت اتاقه مشترکت با نامجون رفتی و لباساتو عوض کردی و یه آرایشه لایت کردی و خودتو توی آینه برانداز کردی.
ا.ت:جوننن دختر خانم شماره بدم پاره کنی؟
به چصخلیه خودت خندیدی و راه افتادی و یه چیزی رو یادت رفته بود....در پنجره ی آشپزخونه رو نبسته بودی و کاغذ هم دقیقا روی میز بود و پنجره هم رو به روی میز بود.
...
ا.ت:وایییی ساعت 1 شدههههه.
م.ت:یا خدا چته دخترم؟
ا.ت:دیر شدهههه باید برم خونهههه.
تهسوک:بیشتر میموندی داشت خوش میگذشت.
با این حرفه تهسوک همه به سمتش برگشن و به خاطره همین تصمیم گرفت ساکت بشه اون آدمه درستی نبود با اینکه خواهرزاده ی مادرت بود ولی مادرت زیاد باهاش خوب و راحت حرف نمیزد.
ا.ت:نه ممنون(با حالت طعنه)
ا.ت:جولیکا بریم؟
جولیکا:بریم خداحافظه همگی.
ا.ت:خداحافظ👋🏻👋🏻👋🏻
بلاخرت رسیدی خونه و با قیافه ی عصبی و در هم رفته ی نامجون رو به رو شدی...
نامجون از لای دندون های بهم چفت شده اش غرید:تا الان کدوم گوری بود؟(عصبی لب زد و داشت سعی میکرد روی اعصابش مسلط باشه)
ا.ت:خو....خونه ی ما..مانم بودم بـ...بهت خبر دادم که دارم میرم(لکنت و با ترس)
نامجون:تو کی به من خبر دادی لعنتی یه بارم بهم زنگ نزدییییی.
ا.ت:بـ...بهت زنگ زدم ولی در دسترس نبودی برات یه یادداشت گذاشتـ...
نامجون: زود برو توی اتاقه قرمز(عصبی)
با این جمله اش تنت یخ کرد اتاقه قرمز اتاقیه که مخصوصه شکنجه اس(دوستان منحرف از اون شکنجه ها نیست😂)
نامجون:گفتم برو توی اتاقه قرمزززز(داد)
ا.ت:نـ...نامجون(درحالی که چشماش پره اشک شده)
نامجون:میری یا خودم ببرمت؟(کلافه و عصبی)
ا.ت:میـ...میرم.
اونقدری با دستگاه های شکنجه اش اذییت کرده بود که از شدته درد و خونریزی از اکثر نقاط بدنت بیهوش شدی.
...
چشماتو باز کردی و بیحال به دور و برت نگاه کردی توی اتاقه مشترکت با نامجون بودی بلاخره نامجون اومد داخل دوباره چشمات با یاد آوریه یک ساعت پیش پر شد...
نامجون:ا.ت...
ا.ت:...
نامجون:من متاسفام ولی خب اگه یه خبری بهت بدم قول میدی منو ببخشی؟(بغض)
ا.ت:باشه بگو(لبخندی محو و بیحال)
نامجون:من و تو داریم صاحبه یه بچه میشیم(بغضه خوشحالی)
ا.ت:وا...واقعا؟(چشمانی که به خاطره خوشحالی پره)
نامجون:آره عزیزم🥹
اون دو بلاخره بهونه ای برای شادی ابدیشون پیدا کرده بودن...
پایان
۳۹۹
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.