تک پارتی
_ااااااه خسته شدم از این همه کار چقد کار اخه خاک تو سرم
یه دوس پسرم ندارم باهاش برم بیرون بازم اااااه توف به این زندگی.
،،کوفت به کارات برس نمیخوای که ارباب بیاد و دعوا راه ندازه .
راس میگفت من یه خدمتکار بودم کع حق هیچ کاری بجز نظافت نداشت.
همه ی کارارو کردیم و شب ارباب اومد..
+غذااااااا
دادی کع میزد رعشه ب تن همه مینداخت ومن رفتم و غذارو سرو کردم براش و بهم جمع کردیم باچند تا خدمتکار.
انقد خونه بزرگ بود که هر خدمتکار یه اتاق داشت البته تعدادهم زیاد
نبود و فقط یه نفر اینجا زندگی میکرد اونم جعون جونگ کوک بزرکترین و موفق ترین صاحب هولدینگ های زنجیره ایی کره.
امروز به همه مرخصی داده بود که برن خونشون اما چون من کسی رو نداشتم همون جا موندم و داشتم لباس عوض میکردم کع بخوابم که یهو در باز شد منم نیمه لخت بودم یعنی فقط لباس زیر تنم بود .
اومد جلو و جلو تر و منم هی عقب وعقب تر میرفتم که انتادم رو تخت روم خیمه زد و با صثپای خماری گفت:مگ نگفتم بریبد خونه همتون چرا تو نرفتی؟؟بابه یاد اوردن اینکه خانآادم مردن اشک تو چشمام جمع شد نگام کرد ومنو رو پاش نشوند .
چرا گریه میکنی؟؟
هیچی ارباب .
بگو چی شده.
انقد محکم حرفشو زد که ترسیدم چیزی نگم و فقط به گفتن یک کلمه کفایت کردم.
خانوادم مردن.
ناراحت شد ومن یهو به خودم اومدم و خواستم از بغلش بیام بیرون
که منو محکم تر گرفت بغلش .
کجا بیب تازه اومدی بغلم کع؟؟
ارباب ببخشید میشه منمو بزارید پایین؟؟
نه بیبی گرل.دیگه هم بهم نگو ارباب بگو کوکی
چرا؟؟این اشتباهه.
نه میدونی چرا؟؟؟
من باحالت گنگ تر تکون دادم و اون اروم در گوشم گفت:
+دوست دارم خیلی اما میترسیدم بهت بگم . تو چه حسی به من داری؟؟
اون مردی بود که نصف بیشتر دخترای کره و امریکا و ایرانو
و...عاشقش بودنو اون الان داشت به من اعتراف میکرد و منم
عاشقانه میپرستیدمش و دوسش داشتم.
نگاهش کردمو و اشک تو چشام جمع شد و گفتم:
_م..من...دوست دارم.
و خندیدو منو روتخت گذاشتو روم خیمه زد و گفت:
+دوست دارم اونقدی که دوست دارم امشب مادر بچم بشی.
من از تعجب نگاش کردمو واز خجالت لپام گل ادناخت و گفتم
_ول کن کوکی ول کن
واونم خندید و گفت دوست دارم...
#ادمین_وی
یه دوس پسرم ندارم باهاش برم بیرون بازم اااااه توف به این زندگی.
،،کوفت به کارات برس نمیخوای که ارباب بیاد و دعوا راه ندازه .
راس میگفت من یه خدمتکار بودم کع حق هیچ کاری بجز نظافت نداشت.
همه ی کارارو کردیم و شب ارباب اومد..
+غذااااااا
دادی کع میزد رعشه ب تن همه مینداخت ومن رفتم و غذارو سرو کردم براش و بهم جمع کردیم باچند تا خدمتکار.
انقد خونه بزرگ بود که هر خدمتکار یه اتاق داشت البته تعدادهم زیاد
نبود و فقط یه نفر اینجا زندگی میکرد اونم جعون جونگ کوک بزرکترین و موفق ترین صاحب هولدینگ های زنجیره ایی کره.
امروز به همه مرخصی داده بود که برن خونشون اما چون من کسی رو نداشتم همون جا موندم و داشتم لباس عوض میکردم کع بخوابم که یهو در باز شد منم نیمه لخت بودم یعنی فقط لباس زیر تنم بود .
اومد جلو و جلو تر و منم هی عقب وعقب تر میرفتم که انتادم رو تخت روم خیمه زد و با صثپای خماری گفت:مگ نگفتم بریبد خونه همتون چرا تو نرفتی؟؟بابه یاد اوردن اینکه خانآادم مردن اشک تو چشمام جمع شد نگام کرد ومنو رو پاش نشوند .
چرا گریه میکنی؟؟
هیچی ارباب .
بگو چی شده.
انقد محکم حرفشو زد که ترسیدم چیزی نگم و فقط به گفتن یک کلمه کفایت کردم.
خانوادم مردن.
ناراحت شد ومن یهو به خودم اومدم و خواستم از بغلش بیام بیرون
که منو محکم تر گرفت بغلش .
کجا بیب تازه اومدی بغلم کع؟؟
ارباب ببخشید میشه منمو بزارید پایین؟؟
نه بیبی گرل.دیگه هم بهم نگو ارباب بگو کوکی
چرا؟؟این اشتباهه.
نه میدونی چرا؟؟؟
من باحالت گنگ تر تکون دادم و اون اروم در گوشم گفت:
+دوست دارم خیلی اما میترسیدم بهت بگم . تو چه حسی به من داری؟؟
اون مردی بود که نصف بیشتر دخترای کره و امریکا و ایرانو
و...عاشقش بودنو اون الان داشت به من اعتراف میکرد و منم
عاشقانه میپرستیدمش و دوسش داشتم.
نگاهش کردمو و اشک تو چشام جمع شد و گفتم:
_م..من...دوست دارم.
و خندیدو منو روتخت گذاشتو روم خیمه زد و گفت:
+دوست دارم اونقدی که دوست دارم امشب مادر بچم بشی.
من از تعجب نگاش کردمو واز خجالت لپام گل ادناخت و گفتم
_ول کن کوکی ول کن
واونم خندید و گفت دوست دارم...
#ادمین_وی
۱۷.۹k
۲۵ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.