پارت ۶(اگر اشتباه نکنم)
پارت ۶(اگر اشتباه نکنم)
ویو ته
رفتیم خونه کوک که... هیچی نشد اینجا 😌🙃
وقتی وارد شدیم ، یه خانم مسن اومد جلو ، کوک بهش میگفت آجوما. پس آجوما خونه کوک هستن :)
به آجوما سلام کردم و با کوک بالا رفتم ... کوک نشست رو تختش و کوله اش رو انداخت کنارش . منم اومد کوله ام رو بزارم پایین که ، پام به بند کوله کوک گیر کردن و با مخ رفتم تو بغل کوک.... وایییییییی چه غلطی خوردم؟؟
چی شددددددددد؟؟؟
ویو کوک
رو تخت خوابیدم و دستام رو باز کردم ، آخیششش
حتی یک دقیقه هم نشد که جسم کوچولو و یکم سنگینی رو تو بغلم حس کردم.... چیشد؟ چشمام رو باز کردم که با صورت ته ته مواجه شدم ... هاااااااا؟؟
اون ، اون ... اون افتاده رو مننننننننن
الان ... الان ... هوففففف آروم باش کوک هیچی نی ..
همینطور به صورتش نگاه میکردم ، باورنکردنی بود.. فهمیدم خجالت کشیده که لپاش داره گل میندازه... وویییی کیوته
ویو ته
بعد دو دقیقه چشماش رو باز کرد و مدام نگاهم میکرد ...
فهمیدم از خجالت سرخ شدم ...
ولی حتی نمیتونستم پاشم و بشینم
ووییییییییی، به هزار زور سعی کردم که از اون وضعیت در بیام..
نشستم رو شکمش . و با خجالت تمام گفتم (کوک ÷ ، ته +)
+من... من ... ب..ببخشید ، نمیخواستم که...که..اینجوری بشه(خجالتی)
÷نمیدونستم چی بهش بگم ... پس فقط نگاهش کردم... دیگه داشت صبرم تموم میشد ، لعنتی بشین پایین ...
+من قصدی نداشت....
حرفم نصفه موند ، کوک ... کوک...
ویو کوک
دیگه نمیتونستم
لعنتی چرا ؟ این همه جااااا
اوفففف چرا خودتو تکون میدیییییی
دیگه غیر قابل تحمل بود ...
پس جاشو تو یه حرکت با خودم عوض کردم و روش خیمه زدم ... نه ، نه کوک به خودت بیا ؛ نمیتونستم انقدر زود دست به کار شم... پس با هزار تا درد خودم رو آروم کردم که چیزی نشه
÷اشکالی نداره کوچولو ؛) (بم و خمار)
و بعد سریعا از روش بلند شدم و با خونسردی ظاهری رفتم سمت دستشویی
خودم رو آروم کردم و برگشتم بیرون که با ته مواجه شدم ، همون جور رو تخت نشسته بود به سمت پنجره
برا اینکه کلا بیخیال شه ، و حواسش پرت قضیه شه بهش گفتم
÷ هی ته ته بیا بریم یکم درس بخونیم و بعدم یه چیزی بخوریم :)
+ (وقتی گفت ته ته میخواستم قش کنم ) ب...با...باشه (خجالت و تعجب)
[: ÷
ویو ته
رفتیم خونه کوک که... هیچی نشد اینجا 😌🙃
وقتی وارد شدیم ، یه خانم مسن اومد جلو ، کوک بهش میگفت آجوما. پس آجوما خونه کوک هستن :)
به آجوما سلام کردم و با کوک بالا رفتم ... کوک نشست رو تختش و کوله اش رو انداخت کنارش . منم اومد کوله ام رو بزارم پایین که ، پام به بند کوله کوک گیر کردن و با مخ رفتم تو بغل کوک.... وایییییییی چه غلطی خوردم؟؟
چی شددددددددد؟؟؟
ویو کوک
رو تخت خوابیدم و دستام رو باز کردم ، آخیششش
حتی یک دقیقه هم نشد که جسم کوچولو و یکم سنگینی رو تو بغلم حس کردم.... چیشد؟ چشمام رو باز کردم که با صورت ته ته مواجه شدم ... هاااااااا؟؟
اون ، اون ... اون افتاده رو مننننننننن
الان ... الان ... هوففففف آروم باش کوک هیچی نی ..
همینطور به صورتش نگاه میکردم ، باورنکردنی بود.. فهمیدم خجالت کشیده که لپاش داره گل میندازه... وویییی کیوته
ویو ته
بعد دو دقیقه چشماش رو باز کرد و مدام نگاهم میکرد ...
فهمیدم از خجالت سرخ شدم ...
ولی حتی نمیتونستم پاشم و بشینم
ووییییییییی، به هزار زور سعی کردم که از اون وضعیت در بیام..
نشستم رو شکمش . و با خجالت تمام گفتم (کوک ÷ ، ته +)
+من... من ... ب..ببخشید ، نمیخواستم که...که..اینجوری بشه(خجالتی)
÷نمیدونستم چی بهش بگم ... پس فقط نگاهش کردم... دیگه داشت صبرم تموم میشد ، لعنتی بشین پایین ...
+من قصدی نداشت....
حرفم نصفه موند ، کوک ... کوک...
ویو کوک
دیگه نمیتونستم
لعنتی چرا ؟ این همه جااااا
اوفففف چرا خودتو تکون میدیییییی
دیگه غیر قابل تحمل بود ...
پس جاشو تو یه حرکت با خودم عوض کردم و روش خیمه زدم ... نه ، نه کوک به خودت بیا ؛ نمیتونستم انقدر زود دست به کار شم... پس با هزار تا درد خودم رو آروم کردم که چیزی نشه
÷اشکالی نداره کوچولو ؛) (بم و خمار)
و بعد سریعا از روش بلند شدم و با خونسردی ظاهری رفتم سمت دستشویی
خودم رو آروم کردم و برگشتم بیرون که با ته مواجه شدم ، همون جور رو تخت نشسته بود به سمت پنجره
برا اینکه کلا بیخیال شه ، و حواسش پرت قضیه شه بهش گفتم
÷ هی ته ته بیا بریم یکم درس بخونیم و بعدم یه چیزی بخوریم :)
+ (وقتی گفت ته ته میخواستم قش کنم ) ب...با...باشه (خجالت و تعجب)
[: ÷
۲.۵k
۰۹ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.