پارت ۸۶
- پس چيه؟
- من و نيما به درد هم نمي خورديم.
- چرا؟ چون جفتتون شيطونين؟ اتفاقا نيما اصلا پسر شيطوني نيست، فقط وقتايي که تو رو مي ديد، هم به خاطر شادي ديدن تو و هم به خاطر شخصيت شيطون تو بود که شيطنت مي کرد.
- مشکل اينم نيست، مشکل اينه که من نمي تونم به نيما به چشم شوهر نگاه کنم. هيچ وقت اون جوري نگاش نکردم. من به نيما و تو به چشم داداشاي نداشته ام نگاه مي کنم.
ارواح عمه ات! انگار يادم رفته داشتم خر مي شدم جواب مثبت و بدم به نيما. ماني چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:
- هيچ جوره نظرت عوض نمي شه؟
- نه.
- حيف شد، آخه نيما خيلي داغونه. شايد درست نباشه اينا رو واسه تو بگم و بيشتر از اين غرور داداشم و له کنم، ولي دلم براش مي سوزه. از وقتي جواب منفي بهش دادي، يه لقمه غذا هم نتونسته بخوره. به زحمت توي خونه پيداش مي شه، وقتي هم که مياد يه راست مي ره توي اتاقش. عشقش به تو سطحي و زودگذر نبود، نمي تونه فراموشت کنه.
دوباره در قالب يخي خودم فرو رفتم:
- فقط مي تونم بگم متاسفم و اميدوارم هر چه زودتر فراموش کنه.
ماني آهي کشيد و گفت:
- يه چيزي ديگه هم مي خواستم بگم، ولي... شايد بهتره که من نگم.
با کنجکاوي نگاهش کردم که بلند شد و گفت:
- الان بر مي گردم.
از اتاق که بيرون رفت، تکيه ام و دادم به مبل و چشمام و بستم. دلم براي نيما مي سوخت، ولي هيچ دلم نمي خواست کسي فکر کنه توي اين جريان من مقصر بودم. مگه من بهش گفتم عاشق من بشه؟! حسابي توي فکر بودم و نفهميدم کسي اومده توي اتاق. از صدايي که درست پشت سرم بلند شد سه متر پريدم بالا:
(هرکی درست بگه پشت ترسا کی بود یه چارت دیگه هم مینویسم )
- من و نيما به درد هم نمي خورديم.
- چرا؟ چون جفتتون شيطونين؟ اتفاقا نيما اصلا پسر شيطوني نيست، فقط وقتايي که تو رو مي ديد، هم به خاطر شادي ديدن تو و هم به خاطر شخصيت شيطون تو بود که شيطنت مي کرد.
- مشکل اينم نيست، مشکل اينه که من نمي تونم به نيما به چشم شوهر نگاه کنم. هيچ وقت اون جوري نگاش نکردم. من به نيما و تو به چشم داداشاي نداشته ام نگاه مي کنم.
ارواح عمه ات! انگار يادم رفته داشتم خر مي شدم جواب مثبت و بدم به نيما. ماني چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت:
- هيچ جوره نظرت عوض نمي شه؟
- نه.
- حيف شد، آخه نيما خيلي داغونه. شايد درست نباشه اينا رو واسه تو بگم و بيشتر از اين غرور داداشم و له کنم، ولي دلم براش مي سوزه. از وقتي جواب منفي بهش دادي، يه لقمه غذا هم نتونسته بخوره. به زحمت توي خونه پيداش مي شه، وقتي هم که مياد يه راست مي ره توي اتاقش. عشقش به تو سطحي و زودگذر نبود، نمي تونه فراموشت کنه.
دوباره در قالب يخي خودم فرو رفتم:
- فقط مي تونم بگم متاسفم و اميدوارم هر چه زودتر فراموش کنه.
ماني آهي کشيد و گفت:
- يه چيزي ديگه هم مي خواستم بگم، ولي... شايد بهتره که من نگم.
با کنجکاوي نگاهش کردم که بلند شد و گفت:
- الان بر مي گردم.
از اتاق که بيرون رفت، تکيه ام و دادم به مبل و چشمام و بستم. دلم براي نيما مي سوخت، ولي هيچ دلم نمي خواست کسي فکر کنه توي اين جريان من مقصر بودم. مگه من بهش گفتم عاشق من بشه؟! حسابي توي فکر بودم و نفهميدم کسي اومده توي اتاق. از صدايي که درست پشت سرم بلند شد سه متر پريدم بالا:
(هرکی درست بگه پشت ترسا کی بود یه چارت دیگه هم مینویسم )
۲.۱k
۲۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.