پارت هشتم گزارش عشق
چقدر همه چی سخت شد روز اولی که دیدمش به همه
چیز فکر میکردم الا این اینکه ازم خواستگاری کنه زل زده بودم به سقف و داشتم فکر میکردم
ا،ت : این از کجا تو زندگیم پیداش شد خداا
یونگی : فکرکنم آروز خوب کردی ارزوت برآورده شد
ا،ت : فقط خواستم زندگیم خوب بشه شایدم راهش همینه نمیدونم
یونگی : من این روزا آرزو هزاران نفر آدمم سعی کن از دستم ندی
ا،ت : خیلی پروریی مین یونگی
یونگی : بخواب صبح شرکت منتظرته
خندیدم و با همون لبخند روی لبم خوابم برد ....
کارام تموم شده بود همه چیز رو جمع بندی کردم که برم امشب بایدباخانواده ام درمورد یونگی حرف میزدم
رفتم سمت اتاقم یونگی لباسم رو مرتب کردم و دستام رو مشت کردم و اروم در زدم
یونگی : بیا تو
رفتم داخل تا سرم رو آوردم بالا با یونگی مواجه شدم که لم داده بود روی صندلی و توش گم شده بود
ا،ت : خسته نباشید اینا کارهای گفتید آماده کنم من کارم تموم شد با اجازتون برم
از پشت میز بلند شد اومد سمتم از ترس رفتم عقب تا اینکه رسیدم به دیوار و چسبیدم بهش
یونگی : نترس کاریت ندارم
بعد زد زیر خنده
ا،ت : هنوز مادر و پدرم صحبت نکردم
بدون هیچ حرفی لباش رو گذاشت روی لبم و شروع کرد به بوسیدنم مجبور بودم به همراهی منشی در اتاق رو باز کرد یونگی ازم فاصله گرفت
یونگی : مگه صد بار نگفتم بدون هماهنگی نیا داخل ها
تو نمیخوای بفهمی نه؟ ( داد)
منشی : بب .. بخشید
و سریع در رو بست و رفت دو باره اومد سمتم
یونگی : خوشمزه تر از اون چیزیه که فکرش رو میکردم
ا،ت :ولی من هنوز بهت جواب ندادم
یونگی : اینکارو کردم که اگه جواب رد دادی آرزو لبای نرمت به دلم نمونه ....
ا،ت : میتونم برم ؟
یونگی : با مامانت حرف زدی ؟
ا،ت : قرار به بابام بگه فکر کنم الان دیگه گفته باشه
یونگی : زنگ بزن به مادرت
ا،ت :من هنوز گوشی ندارم
گوشیش رو از جیبش در آورد و گرفت سمت من
ا،ت : سلام مامان منم ا،ت
مادر : سلام قشنگم نگو که قرار نیست بیای ؟
یونگی گوشی رو از دستم کشید
یونگی : سلام مادر مین یونگی هستم رئیس ا،ت منتظر
جوابتون بودیم
مادر : اوو خوشحالم صداتون رو میشنوم آقای مین من با پدر ا،ت صحبت کردم اگه خود ا،ت مشکلی نداشته باشه مشکلی با رابطه شما نداره
یونگی : خیلی ممنونم ازتون
گوشی رو قطع کرد و لبخند لثه ای به من تحویل داد ...
چیز فکر میکردم الا این اینکه ازم خواستگاری کنه زل زده بودم به سقف و داشتم فکر میکردم
ا،ت : این از کجا تو زندگیم پیداش شد خداا
یونگی : فکرکنم آروز خوب کردی ارزوت برآورده شد
ا،ت : فقط خواستم زندگیم خوب بشه شایدم راهش همینه نمیدونم
یونگی : من این روزا آرزو هزاران نفر آدمم سعی کن از دستم ندی
ا،ت : خیلی پروریی مین یونگی
یونگی : بخواب صبح شرکت منتظرته
خندیدم و با همون لبخند روی لبم خوابم برد ....
کارام تموم شده بود همه چیز رو جمع بندی کردم که برم امشب بایدباخانواده ام درمورد یونگی حرف میزدم
رفتم سمت اتاقم یونگی لباسم رو مرتب کردم و دستام رو مشت کردم و اروم در زدم
یونگی : بیا تو
رفتم داخل تا سرم رو آوردم بالا با یونگی مواجه شدم که لم داده بود روی صندلی و توش گم شده بود
ا،ت : خسته نباشید اینا کارهای گفتید آماده کنم من کارم تموم شد با اجازتون برم
از پشت میز بلند شد اومد سمتم از ترس رفتم عقب تا اینکه رسیدم به دیوار و چسبیدم بهش
یونگی : نترس کاریت ندارم
بعد زد زیر خنده
ا،ت : هنوز مادر و پدرم صحبت نکردم
بدون هیچ حرفی لباش رو گذاشت روی لبم و شروع کرد به بوسیدنم مجبور بودم به همراهی منشی در اتاق رو باز کرد یونگی ازم فاصله گرفت
یونگی : مگه صد بار نگفتم بدون هماهنگی نیا داخل ها
تو نمیخوای بفهمی نه؟ ( داد)
منشی : بب .. بخشید
و سریع در رو بست و رفت دو باره اومد سمتم
یونگی : خوشمزه تر از اون چیزیه که فکرش رو میکردم
ا،ت :ولی من هنوز بهت جواب ندادم
یونگی : اینکارو کردم که اگه جواب رد دادی آرزو لبای نرمت به دلم نمونه ....
ا،ت : میتونم برم ؟
یونگی : با مامانت حرف زدی ؟
ا،ت : قرار به بابام بگه فکر کنم الان دیگه گفته باشه
یونگی : زنگ بزن به مادرت
ا،ت :من هنوز گوشی ندارم
گوشیش رو از جیبش در آورد و گرفت سمت من
ا،ت : سلام مامان منم ا،ت
مادر : سلام قشنگم نگو که قرار نیست بیای ؟
یونگی گوشی رو از دستم کشید
یونگی : سلام مادر مین یونگی هستم رئیس ا،ت منتظر
جوابتون بودیم
مادر : اوو خوشحالم صداتون رو میشنوم آقای مین من با پدر ا،ت صحبت کردم اگه خود ا،ت مشکلی نداشته باشه مشکلی با رابطه شما نداره
یونگی : خیلی ممنونم ازتون
گوشی رو قطع کرد و لبخند لثه ای به من تحویل داد ...
۷۶.۷k
۱۸ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.