ندیمه عمارت p:¹⁰
لیا:بنظرم تو تا اخر عمرت هر چ....
قبل از اینکه بزارم حرفش تموم شه سرمو کشیدم جلو لبمو گذاشتم روی لبشو اروم بوسیدم که حرفشو کاملا قورت داد...جدا شدم ازشو به چشماش نگا کردم که دست به سینه شد و گفت:خیالت راحت شد؟...
نیش خندی زدم و گفتم:راستشو بخوای ن!
لیا:خیلی پرویی...
هامین:میدونم...ولی من فقط برای تو پروم ...و شاید یه نفر دیگ!
اخماش و گره زد و گفت:اونوقت کی؟...
شاید بد نبود یکم حرص بخوره ن؟؟...فقط یکم!
خنده ای کردم و موهاشو بهم ریختم:بماند کنجد خانم..
از جلوی چشمای عصبیش طی راه رو اروم راه رفتم که صدای قدم هاش پشت سرم میومد...که چشمم به در یه اتاق افتاد ..این اتاق قبلا اینجا بود؟...سر جام ایستادم که لیا هم با من وایستاد..خط نگاهمو گرفت و گفت:چی شده؟
انگشت اشارمو به سمت در اتاق گرفتمو گفتم:این اتاق قبلا اینجا بود...
لیا:ن تازه دادیم برامون در اوردن!...تو واقعا کوری؟ یا اداشونو در میاری همم؟
هامین:ن واقعا ....چرا من ندیدمش..شک دارم ها
نفسشو از سر کلافه گی بیرون داد و گفت:نه خیلی اینجا زندگی کردی واسه همونه!...این اتاق از همون اولم اینجا بود..جنابعالی چون بچگی از تاریکی می ترسیدی سمت این درم نمیومدی!...
با اخم مبهم برگشتم سمتش و گفتم: من؟...تو از کجا میدونی..
لیا:مامان برام گفته...تو بچگی خیلی ترسو بودی..
بی حرف باز چشمم رفت روی در اتاق ...مشکی ...رنگی دیگه ای نبود!...
هامین:این اتاق برای کیه؟...
لیا شونه ای بالا انداخت و گفت:تقریبا برای هیشکی ...یعنی کسی نمی تونه سمتش بره...
هامین: چرا
لیا:خب این اتاق عمو تهیونگه وقتی اینجا زندگی میکرد ..یا مدتی میخواست بیاد سئول..اما دیگه ازش استفاده نمیکنه! یعنی یه ۱۸ و ۱۷ سالی هست که سمتش نرفته...
هامین:دلیله خاصی داره؟
لیا:اره خب...ولی
هامین:ولی چی؟
لیا:نمی دونم چی بگم !
مصمم بهش نگا کردم...که معترض گفت: با اون چشمای هفت رنگت اینجوری نگام نکن واسه خودت میگم..نمیخوام ناراحت شی...
هامین:الان ن ..ولی مطمئنم نفهمیدنش نمی تونه خوشحالم کنه!لب پایینشو گاز گرفت انگار که با قلبش کنار اومده باشه گفت: خب...یه زمانی این اتاق مشترک عمو تهیونگ و خاله ا/ت بود...داشتن یه سری خاطره باعث شده که این همه سال خالی باشه ...شاید منم اگه جای عمو بودم نمی تونستم حتی سمتش برم...
اروم به سمت در قدم برداشتم که صدای لیا بلند شد:کجا میری هامین...
هامین:میرم داخلشو ببینم!...
لیا:کور نیستم که دارم میبینم ....بهتر نیست سمتش نری ..اگه عمو بفهمه چی ..میدونی چقد جدیه سر این موضوع..
بی توجه خودمو به در رسوندم و اروم دستگیره سردشو لمس کردم و فشار ارومی بهش دادم اما باز نشد...تلاش مجدد نشون میداد که در قفله و راهی واسه وارد شدن به این اتاق وجود نداره...نامید دستمو کشیدم عقب و ضربه ارومی بهش زدم:لعنتی
برگشتم سمت لیا که چشماش نگران بود...
قبل از اینکه بزارم حرفش تموم شه سرمو کشیدم جلو لبمو گذاشتم روی لبشو اروم بوسیدم که حرفشو کاملا قورت داد...جدا شدم ازشو به چشماش نگا کردم که دست به سینه شد و گفت:خیالت راحت شد؟...
نیش خندی زدم و گفتم:راستشو بخوای ن!
لیا:خیلی پرویی...
هامین:میدونم...ولی من فقط برای تو پروم ...و شاید یه نفر دیگ!
اخماش و گره زد و گفت:اونوقت کی؟...
شاید بد نبود یکم حرص بخوره ن؟؟...فقط یکم!
خنده ای کردم و موهاشو بهم ریختم:بماند کنجد خانم..
از جلوی چشمای عصبیش طی راه رو اروم راه رفتم که صدای قدم هاش پشت سرم میومد...که چشمم به در یه اتاق افتاد ..این اتاق قبلا اینجا بود؟...سر جام ایستادم که لیا هم با من وایستاد..خط نگاهمو گرفت و گفت:چی شده؟
انگشت اشارمو به سمت در اتاق گرفتمو گفتم:این اتاق قبلا اینجا بود...
لیا:ن تازه دادیم برامون در اوردن!...تو واقعا کوری؟ یا اداشونو در میاری همم؟
هامین:ن واقعا ....چرا من ندیدمش..شک دارم ها
نفسشو از سر کلافه گی بیرون داد و گفت:نه خیلی اینجا زندگی کردی واسه همونه!...این اتاق از همون اولم اینجا بود..جنابعالی چون بچگی از تاریکی می ترسیدی سمت این درم نمیومدی!...
با اخم مبهم برگشتم سمتش و گفتم: من؟...تو از کجا میدونی..
لیا:مامان برام گفته...تو بچگی خیلی ترسو بودی..
بی حرف باز چشمم رفت روی در اتاق ...مشکی ...رنگی دیگه ای نبود!...
هامین:این اتاق برای کیه؟...
لیا شونه ای بالا انداخت و گفت:تقریبا برای هیشکی ...یعنی کسی نمی تونه سمتش بره...
هامین: چرا
لیا:خب این اتاق عمو تهیونگه وقتی اینجا زندگی میکرد ..یا مدتی میخواست بیاد سئول..اما دیگه ازش استفاده نمیکنه! یعنی یه ۱۸ و ۱۷ سالی هست که سمتش نرفته...
هامین:دلیله خاصی داره؟
لیا:اره خب...ولی
هامین:ولی چی؟
لیا:نمی دونم چی بگم !
مصمم بهش نگا کردم...که معترض گفت: با اون چشمای هفت رنگت اینجوری نگام نکن واسه خودت میگم..نمیخوام ناراحت شی...
هامین:الان ن ..ولی مطمئنم نفهمیدنش نمی تونه خوشحالم کنه!لب پایینشو گاز گرفت انگار که با قلبش کنار اومده باشه گفت: خب...یه زمانی این اتاق مشترک عمو تهیونگ و خاله ا/ت بود...داشتن یه سری خاطره باعث شده که این همه سال خالی باشه ...شاید منم اگه جای عمو بودم نمی تونستم حتی سمتش برم...
اروم به سمت در قدم برداشتم که صدای لیا بلند شد:کجا میری هامین...
هامین:میرم داخلشو ببینم!...
لیا:کور نیستم که دارم میبینم ....بهتر نیست سمتش نری ..اگه عمو بفهمه چی ..میدونی چقد جدیه سر این موضوع..
بی توجه خودمو به در رسوندم و اروم دستگیره سردشو لمس کردم و فشار ارومی بهش دادم اما باز نشد...تلاش مجدد نشون میداد که در قفله و راهی واسه وارد شدن به این اتاق وجود نداره...نامید دستمو کشیدم عقب و ضربه ارومی بهش زدم:لعنتی
برگشتم سمت لیا که چشماش نگران بود...
۱۳۳.۶k
۱۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۷۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.