فیک سایه " پارت ۱۳ "
جونگکوک : الان میام .
در و باز کرد و نگاهی به سرتاپام انداخت .
جونگکوک : اوه هارا شـی مـن...
نزاشتم بقیه حرفش رو ادامه بده .
وارد اتاقش شدم و در و بستم .
هارا : دیشب تو من و اوردی خونه ؟
جونگکوک : توی کلاب خوابت برد .
هارا : و تو لباسهام رو عوض کردی ؟
جونگکوک با گونه های سرخ گفت : درمورد چی حرف میزنی ؟
هارا : هیچی .. میرم سالن غذا بخورم تو ام بیا .
جونگکوک : یعنی هیچی از دیشب یادت نمیاد ؟
هارا : نه ..
لبخندی زد و دنبالم به راه افتاد .
دلیل خوشحال بودنش رو نمیفهمیدم ... الان به تنها چیزی که فکر میکردم یکم غذا بود چون بیش از حد گرسنه بودم .
وارد آسانسور شدیم و چند ثانیه بعد به طبقه همکف رسیدیم .
خواستم از آسانسور خارج بشم که جونگکوک بازوم رو توی دستاش گرفت .
جونگکوک : موهات رو باز کن .
هارا : برای چی ؟
جونگکوک : چون وقتی .. موهات بازه .. خیلی خوشگل میشی !
نگاه مشکوکی به سرتاپاش انداختم .
هارا : نمیخوام !
موهام رو توی دستش گرفت و کش مو رو از دور موهام باز کرد ، موهام رو دور گردنم پخش کرد و از آسانسور خارج شد .
این چندوقت ، واقعا نمیفهمم چرا انقدر مشکوک رفتار میکنه .
از آسانسور خارج شدم و به سمت میز بزرگ وسط سالن رفتم .
جونگکوک با یه ظرف کوچیک به سمتم اومد
جونگکوک : چی میخوری ؟
+خودم دست دارم میریزم .
با اخم گفت : زودباش بگو چی میخوری .
هارا : شاید .. دوکبوکی و جاجانگمیون !
کمی دوکبوکی داخل ظرف ریخت و بعد جاجانگمیون هارو روش ریخت .
ظرف رو داد دستم و مشغول غذا ریختن برای خودش شد .
سالن کمی شلوغ بود و خیلی از خانواده ها توی سالن هتل مشغول غذا خوردن بودن پس تصمیم گرفتیم باهم به اتاقمون برگردیم و غذارو اونجا بخوریم .
وقتی به اتاقمون رسیدیم ، گفتم : میتونی بیای تو اتاق من .
جونگکوک چشمهاش برق زد و بدو بدو وارد اتاقم شد.
وقتی در و بستم ، روی تخت نشستیم و مشغول غذا خوردن شدیم .
محتویات داخل دهنش رو قورت داد و شروع کرد به حرف زدن : مادرت و پدر من .. و اون داداشه لجبازت .. سه تایی رفتن ساحل .
هارا : چرا به من نگفتن ؟
جونگکوک : اومدن دنبالت ، تو خواب بودی ! بهشون گفتم من پیشت میمونم .. بعد از خوردن غذامون باهم میریم بیرون باشه ؟
چندتا رشته نودل دیگه هم داخل دهنم جا دادم و با دقت جوییدم .
بعد از قورت دادن غذا گفتم : کجا میریم ؟
جونگکوک : این پشت یه دریاچه تمیز و خیلی کوچیک هست . البته عمق زیادی داره ! باهم میریم اونجا .. شنا بلدی ؟
هارا : بلدم . پس بیا مسابقه بدیم ، هرکی زودتر غذاش و خورد و به دریاچه رسید باید به اون فردی که دیرتر رسیده دستور بده .
جونگکوک ظرف غذاش رو روی میز گذاشت و بدو بدو از اتاق خارج شد .
جونگکوک ، واقعا پسر کیوتی بود .
دلم نمیخواست بهش ببازم پس آخرین دوکبوکی رو توی دهنم گذاشتم و به سمت کوله پشتیم دوییدم .
مایو قرمز رنگم رو برداشتم و پوشیدمش و بعد جلوی آینه نشستم .
بهتر بود یکم از لوازم آرایش ضد آب استفاده کنم ..
با اولین نگاهی که به خودم انداختم متوجه مارک های روی گردنم و سینه هام شدم ، اولش متعجب نگاهی به بدنم انداختم و بعد جیغ زدم .
+چ..چه..اتفاقی... برام..افتاده ...
در اتاقم یکهو باز شد و جونگکوک وارد اتاق شد .
جونگکوک : هارا خوبی ؟ صدای جیغ زدنت رو شنیدم .
نگاهی به سرتاپاش انداختم و پرسیدم : دیشب .. چه اتفاقی .. افتاد جئون ؟
جونگکوک : اوه خب ، میخواستم همه چیز رو بهت بگم اما نه الان .
هارا : حرف بزن دیگه .. بگو چه اتفاقی افتاده .
با قطره اشکی که از چشمام چکید ادامه دادم : تصور اینکه الان یه هرزه محسوب میشم سخته جونگکوک ، بهم بگو که دیشب هیچ اتفاقی نیافتاده .. بهم بگو این یه خوابه !
جونگکوک جلوم زانو زد و بغلم کرد .
سرم رو روی شونه هاش گذاشتم و هق هقام شدت گرفت .
هارا : بهت گفتم .. من ظرفیتم پایینه .. تو گفتی مراقبمی .. چرا .. چرا گذاشتی دیگران دستمالیم کنن؟
جونگکوک دستش رو روی موهام کشید و زمزمه کرد : نزاشتم هیچکس دستمالیت کنه . هیچی یادت نمیاد هارا ؟!
+نه..هیچی یادم نمیاد..
جونگکوک : تو بهم التماس کردی که .. هوفف واقعا نمیتونم بگم .
کمی به عقب هولش دادم و اشکهام رو پاک کردم .
+بگو .. بگو دیشب چه اتفاقی برام افتاد ؟
جونگکوک : ازم خواستی که .. اه من نمیتونم بگم اما خودت خواستی انجامش بدم .
لبخند تلخی تحویلش دادم .
+کار تو بود ؟
-خودت گفتی پشیمون نمیشی .. حتی گفتی وقتی به هتل برگردیم خودت همه چیز رو درست میکنی .
+من بهت اعتماد کردم و باهات اومدم کلاب ، و این پاداشی بود که باید در قبال اعتماد کردنم میگرفتم هوم ؟
-بزار همه چیز رو بهت توضیح بدم باشه ؟ تو بهم اعتراف کردی و گفتی که دوستم داری و ..
هارا : جونگکوک من .. حتی اگر زره ای هم حس نسبت بهت داشتم از بین رفت .. برو بیرون!
در و باز کرد و نگاهی به سرتاپام انداخت .
جونگکوک : اوه هارا شـی مـن...
نزاشتم بقیه حرفش رو ادامه بده .
وارد اتاقش شدم و در و بستم .
هارا : دیشب تو من و اوردی خونه ؟
جونگکوک : توی کلاب خوابت برد .
هارا : و تو لباسهام رو عوض کردی ؟
جونگکوک با گونه های سرخ گفت : درمورد چی حرف میزنی ؟
هارا : هیچی .. میرم سالن غذا بخورم تو ام بیا .
جونگکوک : یعنی هیچی از دیشب یادت نمیاد ؟
هارا : نه ..
لبخندی زد و دنبالم به راه افتاد .
دلیل خوشحال بودنش رو نمیفهمیدم ... الان به تنها چیزی که فکر میکردم یکم غذا بود چون بیش از حد گرسنه بودم .
وارد آسانسور شدیم و چند ثانیه بعد به طبقه همکف رسیدیم .
خواستم از آسانسور خارج بشم که جونگکوک بازوم رو توی دستاش گرفت .
جونگکوک : موهات رو باز کن .
هارا : برای چی ؟
جونگکوک : چون وقتی .. موهات بازه .. خیلی خوشگل میشی !
نگاه مشکوکی به سرتاپاش انداختم .
هارا : نمیخوام !
موهام رو توی دستش گرفت و کش مو رو از دور موهام باز کرد ، موهام رو دور گردنم پخش کرد و از آسانسور خارج شد .
این چندوقت ، واقعا نمیفهمم چرا انقدر مشکوک رفتار میکنه .
از آسانسور خارج شدم و به سمت میز بزرگ وسط سالن رفتم .
جونگکوک با یه ظرف کوچیک به سمتم اومد
جونگکوک : چی میخوری ؟
+خودم دست دارم میریزم .
با اخم گفت : زودباش بگو چی میخوری .
هارا : شاید .. دوکبوکی و جاجانگمیون !
کمی دوکبوکی داخل ظرف ریخت و بعد جاجانگمیون هارو روش ریخت .
ظرف رو داد دستم و مشغول غذا ریختن برای خودش شد .
سالن کمی شلوغ بود و خیلی از خانواده ها توی سالن هتل مشغول غذا خوردن بودن پس تصمیم گرفتیم باهم به اتاقمون برگردیم و غذارو اونجا بخوریم .
وقتی به اتاقمون رسیدیم ، گفتم : میتونی بیای تو اتاق من .
جونگکوک چشمهاش برق زد و بدو بدو وارد اتاقم شد.
وقتی در و بستم ، روی تخت نشستیم و مشغول غذا خوردن شدیم .
محتویات داخل دهنش رو قورت داد و شروع کرد به حرف زدن : مادرت و پدر من .. و اون داداشه لجبازت .. سه تایی رفتن ساحل .
هارا : چرا به من نگفتن ؟
جونگکوک : اومدن دنبالت ، تو خواب بودی ! بهشون گفتم من پیشت میمونم .. بعد از خوردن غذامون باهم میریم بیرون باشه ؟
چندتا رشته نودل دیگه هم داخل دهنم جا دادم و با دقت جوییدم .
بعد از قورت دادن غذا گفتم : کجا میریم ؟
جونگکوک : این پشت یه دریاچه تمیز و خیلی کوچیک هست . البته عمق زیادی داره ! باهم میریم اونجا .. شنا بلدی ؟
هارا : بلدم . پس بیا مسابقه بدیم ، هرکی زودتر غذاش و خورد و به دریاچه رسید باید به اون فردی که دیرتر رسیده دستور بده .
جونگکوک ظرف غذاش رو روی میز گذاشت و بدو بدو از اتاق خارج شد .
جونگکوک ، واقعا پسر کیوتی بود .
دلم نمیخواست بهش ببازم پس آخرین دوکبوکی رو توی دهنم گذاشتم و به سمت کوله پشتیم دوییدم .
مایو قرمز رنگم رو برداشتم و پوشیدمش و بعد جلوی آینه نشستم .
بهتر بود یکم از لوازم آرایش ضد آب استفاده کنم ..
با اولین نگاهی که به خودم انداختم متوجه مارک های روی گردنم و سینه هام شدم ، اولش متعجب نگاهی به بدنم انداختم و بعد جیغ زدم .
+چ..چه..اتفاقی... برام..افتاده ...
در اتاقم یکهو باز شد و جونگکوک وارد اتاق شد .
جونگکوک : هارا خوبی ؟ صدای جیغ زدنت رو شنیدم .
نگاهی به سرتاپاش انداختم و پرسیدم : دیشب .. چه اتفاقی .. افتاد جئون ؟
جونگکوک : اوه خب ، میخواستم همه چیز رو بهت بگم اما نه الان .
هارا : حرف بزن دیگه .. بگو چه اتفاقی افتاده .
با قطره اشکی که از چشمام چکید ادامه دادم : تصور اینکه الان یه هرزه محسوب میشم سخته جونگکوک ، بهم بگو که دیشب هیچ اتفاقی نیافتاده .. بهم بگو این یه خوابه !
جونگکوک جلوم زانو زد و بغلم کرد .
سرم رو روی شونه هاش گذاشتم و هق هقام شدت گرفت .
هارا : بهت گفتم .. من ظرفیتم پایینه .. تو گفتی مراقبمی .. چرا .. چرا گذاشتی دیگران دستمالیم کنن؟
جونگکوک دستش رو روی موهام کشید و زمزمه کرد : نزاشتم هیچکس دستمالیت کنه . هیچی یادت نمیاد هارا ؟!
+نه..هیچی یادم نمیاد..
جونگکوک : تو بهم التماس کردی که .. هوفف واقعا نمیتونم بگم .
کمی به عقب هولش دادم و اشکهام رو پاک کردم .
+بگو .. بگو دیشب چه اتفاقی برام افتاد ؟
جونگکوک : ازم خواستی که .. اه من نمیتونم بگم اما خودت خواستی انجامش بدم .
لبخند تلخی تحویلش دادم .
+کار تو بود ؟
-خودت گفتی پشیمون نمیشی .. حتی گفتی وقتی به هتل برگردیم خودت همه چیز رو درست میکنی .
+من بهت اعتماد کردم و باهات اومدم کلاب ، و این پاداشی بود که باید در قبال اعتماد کردنم میگرفتم هوم ؟
-بزار همه چیز رو بهت توضیح بدم باشه ؟ تو بهم اعتراف کردی و گفتی که دوستم داری و ..
هارا : جونگکوک من .. حتی اگر زره ای هم حس نسبت بهت داشتم از بین رفت .. برو بیرون!
۸۰.۳k
۲۶ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.