فیک عشق دردسرساز
«پارت:۴۵»
بالاخره لب باز کرد و حرف زد
*سلام به همه من سولان هستم
و با لبخند حال به هم زنی خیره بهمون نگاه کرد.
رو ازش گرفتم و تنها به یه سلام اکتفا کردم.
بعد از احوال پرسی های هایون و به زور حرف زدن جودی تصمیم گرفتم یکم برف بازی کنم...اصلا چرا باید بخاطر اون دختر اعصابمو به هم بریزم؟ من امروز بعد مدتها اومدم بیرون که خوش بگذرونم اگه میخواستم حرص بخورم و به بدبختیم زار بزنم که تو خونه ام میتونستم این کارو انجام بدم.
درد زخم پام کمتر شده بود و فکر کنم بخاطر سرما بود.
به طرف برفا دویدمو سریع گلوله ای درست کردم و خواستم بکوبم تو سر جودی که جا خالی داد و برف خورد تو دهن هایون..
هین بلندی کشیدم، نمیدونستم بخندم یا برم ببینم چیزیش شد یا نه...
با لبخندی که به زور خنده روی لبم نشسته بود رفتم سمتش و برف رو صورتشو پاک کردم که خم شد و با دستاش برفو آورد بالا و ریخت رو سرم...
با شیطنت نگاهش کردم
+خودت شروع کردیا!
•قبول
با خنده هی برف به هم پرت میکردیم و جودی ام بیشتر به همون دختره نکبت برف پرت میکرد و هر بار اون دختر مثل دختر بچه های لوس جیغ میکشید و پشت تهیونگ قایم میشد.
اینقدر این کارو تکرار کردیم که دستام از شدت سرما سرخ شده بود و سر انگشتامو حس نمیکردم.
تهیونگ اومد دستکش هاشو بهم بده که هایون زودتر اومد جلو و دستاشو قاب دستام کرد و اونا رو سمت دهنش برد و با نفس گرمش سعی میکرد گرمش کنه.
خیره به حرکاتش بودم و اصلا سر درنمیاوردم چرا اینکارا رو انجام میده! منکه گفتم هیچ علاقه ای ندارم پس چرا سعی داره هر جور شده خودشو تو دلم جا کنه؟
یکم که گرم شدم دستامو از حصار دستاش بیرون کشیدمو تشکر کردم.
برگشتم که جودیو ببینم و ناگهان با تهیونگ چشم تو چشم شدم و متوجه پر شدن چشماش و حلقه زدن اشکاش تو چشمش شدم و دلم لرزید اما سریع به خودم نهیب زدم که به من ربطی نداره و حال اونو همون سولان باید خوب کنه.
بخاطر زمستون هوا زود روبه تاریکی میرفت و تقریبا هوا گرگ و میش شده بود.
هندزفریم رو تو گوشم گذاشتم و آهنگ مورد علاقه ام رو پلی کردم و قدم زنان به سمت دکه قهوه فروشی میرفتم که دستم کشیده شد برگشتمو به تهیونگ خیره شدم.
دستمو کشید و برد گوشه دیوار...
هندزفریم رو از گوشم درآورد.
-مورا اینقدر بهم بی محلی نکن بزار برات بگم بزار بهت بفهمونم اون چیزی که فکر میکنی اشتباهه
اشکاش روی گونه اش ریخت و قلب بی جنبه ام رو به تب و تاب انداخت.
نمیتونستم ...هرچقدرم ازش متنفر میشدم بازم دربرابر اشکاش نمیتونستم دووم بیارم..
با دستام صورتشو قاب گرفتمو خیره تو چشماش با صدایی که از شدت بغض به لرزه افتاده بود گفتم...
+گریه نکن
با انگشتای یخ کرده ام اشکاشو پاک میکردم اما به سرعت اشکای بعدی جایگزین میشدن.
دستامو بردم پایین و دور کمرش حلقه کردمو سرشو برد توی گودی گردنم.
چند دقیقه گذشت که فهمیدم حالش بهتر شده..
دستامو از دورش باز کردمو سرش و آورد بالا و خیره شد تو صورتم...
نگاهمون تو چشم های همدیگه درحال گردش بودن که سرشو یکم آورد جلو و وقتی قصدشو فهمیدم دستمو روی لبش گذاشتم.
با صدایی که از ته چاه درمیومد لب زدم..
+نه
انگشتامو بوسید و سرشو عقب برد...
لباس تهیونگ از پشت کشیده شد که اول سولان و بعدم هایون و جودی مشخص شدن...
*تهیونگ گشنمه دارم میمیرم
تک سرفه ای کردم و گفتم...
+جهت اطلاعت بگم عزیزم هیچکس با نخوردن چند ساعت غذا نمرده که تو دومیش باشی
چشم غره ای بهم رفت که بلافاصله تهیونگ گفت...
- رو دادم بهت پررو شدی؟یکبار فقط یکبار دیگه ببینم چشم غره میری براش چشماتو از حدقه درمیارم فهمیدی؟
هایون سریع پرید وسط و گفت..
×بیاین بریم غذا بخوریم تا بعدش بریم یکم خوش بگذرونیم...
اومد و دستشو دور کمرم حلقه کرد و راه افتاد....
(لایک و کامنت فراموش نشه!)
بالاخره لب باز کرد و حرف زد
*سلام به همه من سولان هستم
و با لبخند حال به هم زنی خیره بهمون نگاه کرد.
رو ازش گرفتم و تنها به یه سلام اکتفا کردم.
بعد از احوال پرسی های هایون و به زور حرف زدن جودی تصمیم گرفتم یکم برف بازی کنم...اصلا چرا باید بخاطر اون دختر اعصابمو به هم بریزم؟ من امروز بعد مدتها اومدم بیرون که خوش بگذرونم اگه میخواستم حرص بخورم و به بدبختیم زار بزنم که تو خونه ام میتونستم این کارو انجام بدم.
درد زخم پام کمتر شده بود و فکر کنم بخاطر سرما بود.
به طرف برفا دویدمو سریع گلوله ای درست کردم و خواستم بکوبم تو سر جودی که جا خالی داد و برف خورد تو دهن هایون..
هین بلندی کشیدم، نمیدونستم بخندم یا برم ببینم چیزیش شد یا نه...
با لبخندی که به زور خنده روی لبم نشسته بود رفتم سمتش و برف رو صورتشو پاک کردم که خم شد و با دستاش برفو آورد بالا و ریخت رو سرم...
با شیطنت نگاهش کردم
+خودت شروع کردیا!
•قبول
با خنده هی برف به هم پرت میکردیم و جودی ام بیشتر به همون دختره نکبت برف پرت میکرد و هر بار اون دختر مثل دختر بچه های لوس جیغ میکشید و پشت تهیونگ قایم میشد.
اینقدر این کارو تکرار کردیم که دستام از شدت سرما سرخ شده بود و سر انگشتامو حس نمیکردم.
تهیونگ اومد دستکش هاشو بهم بده که هایون زودتر اومد جلو و دستاشو قاب دستام کرد و اونا رو سمت دهنش برد و با نفس گرمش سعی میکرد گرمش کنه.
خیره به حرکاتش بودم و اصلا سر درنمیاوردم چرا اینکارا رو انجام میده! منکه گفتم هیچ علاقه ای ندارم پس چرا سعی داره هر جور شده خودشو تو دلم جا کنه؟
یکم که گرم شدم دستامو از حصار دستاش بیرون کشیدمو تشکر کردم.
برگشتم که جودیو ببینم و ناگهان با تهیونگ چشم تو چشم شدم و متوجه پر شدن چشماش و حلقه زدن اشکاش تو چشمش شدم و دلم لرزید اما سریع به خودم نهیب زدم که به من ربطی نداره و حال اونو همون سولان باید خوب کنه.
بخاطر زمستون هوا زود روبه تاریکی میرفت و تقریبا هوا گرگ و میش شده بود.
هندزفریم رو تو گوشم گذاشتم و آهنگ مورد علاقه ام رو پلی کردم و قدم زنان به سمت دکه قهوه فروشی میرفتم که دستم کشیده شد برگشتمو به تهیونگ خیره شدم.
دستمو کشید و برد گوشه دیوار...
هندزفریم رو از گوشم درآورد.
-مورا اینقدر بهم بی محلی نکن بزار برات بگم بزار بهت بفهمونم اون چیزی که فکر میکنی اشتباهه
اشکاش روی گونه اش ریخت و قلب بی جنبه ام رو به تب و تاب انداخت.
نمیتونستم ...هرچقدرم ازش متنفر میشدم بازم دربرابر اشکاش نمیتونستم دووم بیارم..
با دستام صورتشو قاب گرفتمو خیره تو چشماش با صدایی که از شدت بغض به لرزه افتاده بود گفتم...
+گریه نکن
با انگشتای یخ کرده ام اشکاشو پاک میکردم اما به سرعت اشکای بعدی جایگزین میشدن.
دستامو بردم پایین و دور کمرش حلقه کردمو سرشو برد توی گودی گردنم.
چند دقیقه گذشت که فهمیدم حالش بهتر شده..
دستامو از دورش باز کردمو سرش و آورد بالا و خیره شد تو صورتم...
نگاهمون تو چشم های همدیگه درحال گردش بودن که سرشو یکم آورد جلو و وقتی قصدشو فهمیدم دستمو روی لبش گذاشتم.
با صدایی که از ته چاه درمیومد لب زدم..
+نه
انگشتامو بوسید و سرشو عقب برد...
لباس تهیونگ از پشت کشیده شد که اول سولان و بعدم هایون و جودی مشخص شدن...
*تهیونگ گشنمه دارم میمیرم
تک سرفه ای کردم و گفتم...
+جهت اطلاعت بگم عزیزم هیچکس با نخوردن چند ساعت غذا نمرده که تو دومیش باشی
چشم غره ای بهم رفت که بلافاصله تهیونگ گفت...
- رو دادم بهت پررو شدی؟یکبار فقط یکبار دیگه ببینم چشم غره میری براش چشماتو از حدقه درمیارم فهمیدی؟
هایون سریع پرید وسط و گفت..
×بیاین بریم غذا بخوریم تا بعدش بریم یکم خوش بگذرونیم...
اومد و دستشو دور کمرم حلقه کرد و راه افتاد....
(لایک و کامنت فراموش نشه!)
۲۹.۳k
۲۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۶۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.