P2۵
P2۵
_ منظورت چیه خون نوزاد؟؟
& داخل خون نوزاد ماده ای برای جوان سازی پوست وجود داره.
رنگ از صورت الیزا پرید: یعنی اون نوزاد هارو میکشته ؟
پیرزن با نگاهی غمگین سرشو به معنی تایید تکون داد.
الیزا با خشم فریاد زد : اون واقعا یه ساحره ی وحشتناکه. شاید بتونم هیتلر رو به خاطر شروع جنگ جهانی دوم درک کنم ولی هرگز نمیتونم انگیزه ی زنی به این دیوونگی رو درک کنم.
& اون خودخواهی رو با عشق اشتباه گرفته بود دخترم.
الیزا نفس عمیقی کشید و گفت: خب بعدش چیشد؟ تهیونگ این خاطرات و یادش میاد ؟؟
& آمممم نه. من حافظشو پاک کردم. خواستم دوباره زندگی ای برای خودش بسازه. اون میتونه توی دنیای کتابش آزادانه زندگی کنه.
_ درسته.
از جاش بلند شد و از پیرزن تشکر کرد و از اون خونه بیرون اومد. این حقیقت ها باعث شده بود سردرد وحشتناکی بگیره. وقتی چشماشو باز کرده بود دوباره تو تختش بود و خب هوا روشن بود. یادش اومد آخرین بار دیداری با آقای یون داشتند بعدش هم که در اتاقش بود. در حالی داشت صبحانه میخورد به این فکر کرد که چرا نره پیش اون نویسنده و ازش درباره ی تهیونگ نپرسه. پس آماده شد و رفت و با کلی اطلاعات عجیب برگشت. با خودش فکر کرد یعنی تهیونگ توی اون موقعی که توی تابلو زندانی بود چیا دیده بود؟ کشته شدن آدما؟ هیچکس نمیدونه. برای آروم کردن ذهنش تصمیم گرفت به دیدن خانم اسمیت بره.
در کتابخانه رو که باز کرد همون بو های همیشگی به سراغش اومد. بوی صفحات کتاب ، قهوه ، چوب و بوی گیاهانی که اونجا بود. غرق افکارش بود که صدایی اونو از
اون همه مشغله بیرون کشید: ببین کی اینجاس. الیزا دخترم دلم برات تنگ شده بود.
_ منم همینطور خانم. حالتون چطوره ؟
خانم اسمیت لبخندی زد و گفت: خوبم مرسی. راستی صاحب کتاب نیومد انگار که اون کتاب برای خودت شده درست نمیگم ؟
_ عا راستش من چند وقت پیش با صاحب کتاب ملاقاتی داشتم.
خانم اسمیت از تعجب عینک ته استکانی شو روی صورتش تنظیم کرد و گفت: چجوری ؟؟
_ خب من داشتم تو خیابون راه میرفتم تا اینکه به طور تصادفی به هم خوردیم. اون کتاب رو دید و باهم راحبش حرف زدیم. راستش از عمد کتاب رو اونجا گذاشته بوده.
خانم اسمیت دست هایش رو به هم کوبید و گفت: اومم خیلی جالبه. راستی کاری داری اینجا؟
_ راستش نه. اومدم سری به شما بزنم و یه کوچولو با حال هوای اینجا خودمو آروم کنم.خیلی خوشحال شدم از اینکه دیدمتون.
خانم اسمیت لبخندی زد و دختر بغل کرد:مواظب خودت باش دخترم.
_ همچنین شما ممنونم.
الیزا در کتاب فروشی رو باز کرد و گفت: روز خوبی داشته باشید. و به سمت خونه اش حرکت کرد.
لایک یادتون نره💖
سوالی داشتید بپرسید.😁❤️
_ منظورت چیه خون نوزاد؟؟
& داخل خون نوزاد ماده ای برای جوان سازی پوست وجود داره.
رنگ از صورت الیزا پرید: یعنی اون نوزاد هارو میکشته ؟
پیرزن با نگاهی غمگین سرشو به معنی تایید تکون داد.
الیزا با خشم فریاد زد : اون واقعا یه ساحره ی وحشتناکه. شاید بتونم هیتلر رو به خاطر شروع جنگ جهانی دوم درک کنم ولی هرگز نمیتونم انگیزه ی زنی به این دیوونگی رو درک کنم.
& اون خودخواهی رو با عشق اشتباه گرفته بود دخترم.
الیزا نفس عمیقی کشید و گفت: خب بعدش چیشد؟ تهیونگ این خاطرات و یادش میاد ؟؟
& آمممم نه. من حافظشو پاک کردم. خواستم دوباره زندگی ای برای خودش بسازه. اون میتونه توی دنیای کتابش آزادانه زندگی کنه.
_ درسته.
از جاش بلند شد و از پیرزن تشکر کرد و از اون خونه بیرون اومد. این حقیقت ها باعث شده بود سردرد وحشتناکی بگیره. وقتی چشماشو باز کرده بود دوباره تو تختش بود و خب هوا روشن بود. یادش اومد آخرین بار دیداری با آقای یون داشتند بعدش هم که در اتاقش بود. در حالی داشت صبحانه میخورد به این فکر کرد که چرا نره پیش اون نویسنده و ازش درباره ی تهیونگ نپرسه. پس آماده شد و رفت و با کلی اطلاعات عجیب برگشت. با خودش فکر کرد یعنی تهیونگ توی اون موقعی که توی تابلو زندانی بود چیا دیده بود؟ کشته شدن آدما؟ هیچکس نمیدونه. برای آروم کردن ذهنش تصمیم گرفت به دیدن خانم اسمیت بره.
در کتابخانه رو که باز کرد همون بو های همیشگی به سراغش اومد. بوی صفحات کتاب ، قهوه ، چوب و بوی گیاهانی که اونجا بود. غرق افکارش بود که صدایی اونو از
اون همه مشغله بیرون کشید: ببین کی اینجاس. الیزا دخترم دلم برات تنگ شده بود.
_ منم همینطور خانم. حالتون چطوره ؟
خانم اسمیت لبخندی زد و گفت: خوبم مرسی. راستی صاحب کتاب نیومد انگار که اون کتاب برای خودت شده درست نمیگم ؟
_ عا راستش من چند وقت پیش با صاحب کتاب ملاقاتی داشتم.
خانم اسمیت از تعجب عینک ته استکانی شو روی صورتش تنظیم کرد و گفت: چجوری ؟؟
_ خب من داشتم تو خیابون راه میرفتم تا اینکه به طور تصادفی به هم خوردیم. اون کتاب رو دید و باهم راحبش حرف زدیم. راستش از عمد کتاب رو اونجا گذاشته بوده.
خانم اسمیت دست هایش رو به هم کوبید و گفت: اومم خیلی جالبه. راستی کاری داری اینجا؟
_ راستش نه. اومدم سری به شما بزنم و یه کوچولو با حال هوای اینجا خودمو آروم کنم.خیلی خوشحال شدم از اینکه دیدمتون.
خانم اسمیت لبخندی زد و دختر بغل کرد:مواظب خودت باش دخترم.
_ همچنین شما ممنونم.
الیزا در کتاب فروشی رو باز کرد و گفت: روز خوبی داشته باشید. و به سمت خونه اش حرکت کرد.
لایک یادتون نره💖
سوالی داشتید بپرسید.😁❤️
۷.۰k
۰۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.