رمان ارباب من پارت: ۱۳۴

انگشتش رو به نشونه ی تهدید بالا گرفت و گفت:

_ سپیده اگه بفهمم کاری کردی که این بچه از بین بره یا قرصی چیزی خوردی که سقط بشه، زنده ات نمیذارم، اول خونواده ات رو میکشم و بعد خودت رو!

از روی تخت پاشدم و گفتم:

_ من این بچه رو نمیخوام
_ اما من میخوامش
_ به درک که میخواییش
_ هار نشو سپیده
_ بابا دست از سرم بردار

بعد هم مثل دیوونه محکم به شکمم کوبیدم و گفتم:

_ ازت متنفرم بچه جون، دوستت ندارم، حالم ازت به هم میخوره

بهراد سریع به سمتم اومد و دستام رو گرفت و گفت:

_ آروم باش
_ نمیخوام
_ چرا دیوونه میشی؟
_ تو دیوونه ام کردی

دستاش رو دوطرف صورتم گذاشت و گفت:

_ ببین من و تو الان مسئولیتمون خیلی سنگین شده، دیگه نباید با هم دعوا کنیم و از همین الان باید آرامش این بچه رو فراهم کنیم

با حرص و تعجب دستاش رو از روی صورتم برداشتم و گفتم:

_ تو نفهمی یا خودت رو به نفهمی زدی؟
_ درست صحبت کن
_ د آخه من دارم میگم از تو و این بچه متنفرم، من نمیخوامتون، من از این زندگی متنفرم بعد تو نشستی چرت و پرت تحویل من میدی؟

اینبار شونه هام رو گرفت و گفت:

_ به چشمام نگاه کن

توجهی بهش نکردم که محکم تکونم داد و گفت:

_ گفتم به چشمام نگاه کن

پوفی کشیدم و چشمام رو چرخوندم و در آخر زل زدم بهش و گفتم:

_ بله؟
_ فرناز و فرهاد با ارزش ترین آدمهای زندگی من هستن، درسته باهاشون دعوا کردم و گفتم دیگه اینجا نیان اما واسم عزیرترینن
_ خب؟
_ به جون اونا قسم اگه بلایی سر این بچه دربیاری زندگی خودت و خونواده ات رو به آتیش میکشونم

انقدر جدیت و خشم چشماش زیاد بود که ترسیدم کل بدنم به لرزه افتاد اما چیزی نگفتم.
میدونستم انقدر دیوونه اس که هرکاری از دستش برمیاد و این کار رو میکنه اما...اما منم نمیخواستم با وجود این بچه بیشتر داخل این مرداب فرو برم و در آخر غرق بشم...
دیدگاه ها (۲۰)

رمان ارباب من پارت: ۱۳۵

عکس رمان عوض شد🚶‍♀️

رمان ارباب من پارت: ۱۳۳

رمان ارباب من پارت: ۱۳۲

جیمین فیک زندگی پارت ۷۸#

جیمین فیک زندگی پارت ۷۵#

جیمین فیک زندگی پارت ۱۱۰# پارت اخر

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط