فیک: real or illusion part19_last part
فیک: real or illusion___part19_last part
(دوماه بعد)
=دوماه گذشته بود از اون خواب ولی همچنان بهش فکر میکرد هرشب میخوابید به امید دیدن دوباره ی اون ولی حتا یبارم ندیدتش این واقعا براش شکست بزرگی بود توی این دوماه گوشه گیر شده بود نمره هاش افت کرده بودن از شاگرد اول شده بود هفت
سوآ: یا بلاخره ریاضی عزیزمون تموم شد بریم غذا بخوریم
=دختر تمام حرافارو روبه بهترین دوستش گفت ولی جوابی نشنید
سوآ: انیش با توام
انیش: هوم....چی گفتی..
سوآ: دختر چته...چرا هرچی حرف میزنم توی دوزخی
=خنده فیکی کرد ناخواسته بلند شد
انیش: انقدر حرف نزن بریم
=هردو دختر غذاشونو خوردن...
اون روزم تموم شد و برگشت خونه بعد استراحتی بلند شد و لباساشو عوض کرد با هودیه مشکی و شلوار بگ ابی و به سمت هال رفت
رزی: انیش کجا میری
انیش: همینطوری میرم هوا بخورم
مادر: زود برگرد تا شام حاضر میشه
انیش: اوکی...فعلا بای...
=از خونه زد بیرون توی خیابون از ادما میگذشت بهشون میزد و حرفی نمی زد همش تقصیر صاحب افکارش بود کسی که عاشقش,بود
ناگهان با احساس چهره اشنا سرشو بلند کرد و با دیدن چهره اون توی تابلوی بزرگ خیابون قلبش لحظه ای ایستاد
انیش: غیر ممکنه فلیکس...
عکس فلیکس روی تابلو بود و نوشته ای
"نمایشگاه نقاشی لی فلیکس امشب ساعت ۸:۰۰ " عکسی از,تابلو گرفت پنج دقیقه دیگه شروع میشد بدون وقت تلف کردن روبه مقصد میدوید به ادما بر خورد میکرد اما بدون توجه بازم میدوید
رسید جلو در بعد کارای لازم وارد شد ادمای زیادی اونجا بودن و دنبال اون چهره میگشت و ناگهان تابلویی دید سمتش رفت جلوش ایستاد
این همونی بود که خودش کشیده بود دقیقا خودش بود
…: اون بیشتر از همه ی تابلو ها ب ام ارزش داره
=با شنیدن صدای اشنا و بم ضربان قلبش بالا رفت و برگشت سمت صدا
دختر که شک بود لب زد:
انیش: ددد...دکتر لی...
=مرد لبخندی زد کمی جلو تر رفت در واقع خیلی خوشحال بود
فلیکس: خودمم... انیش...
=و مرد دستاشو باز کرد و دختر سمتش رفت و تند بغلش کرد و مرد دستاشو دورش حلقه کرد و با استشمام بویی که دو ماه منتظرش بود لبخندی زد....
انیش: چطور ممکنه...
فلیکس: ممکنه...
انیش: خیلی دلتنگت بودم...
فلیکس:من دلتنگت بودم خیلی بیشتر دلتنگ بودم انیشم...
=و بدون توجه به مردم که نگاشون میکردن به بویدن هم دیگه و بغلی که سیر نمیشدن ادامه دادن و مرد هرزگاهی بوسه ای روی موهای دختری که دوماه کامل دلتنگش بود میزاشت
نوشته ی پایین تابلویی که انیش کشیده بود:
"روح هایی که بهم تعلق داشته باشن در اخر جسمشون همدیگه رو پیدا میکنه"
the end/پایان
امید وارم خوشتون اومده باشه هر سوالی داشتید در خدمتم..
اگرم خواستید فصل دوم شو بزارم کامنت کنید اگه ۳۰ تا شد فصل دوم داره و اگه نشد بیخیالش میشم بوس بهتون و ممنونم از حمایت هاتون
(دوماه بعد)
=دوماه گذشته بود از اون خواب ولی همچنان بهش فکر میکرد هرشب میخوابید به امید دیدن دوباره ی اون ولی حتا یبارم ندیدتش این واقعا براش شکست بزرگی بود توی این دوماه گوشه گیر شده بود نمره هاش افت کرده بودن از شاگرد اول شده بود هفت
سوآ: یا بلاخره ریاضی عزیزمون تموم شد بریم غذا بخوریم
=دختر تمام حرافارو روبه بهترین دوستش گفت ولی جوابی نشنید
سوآ: انیش با توام
انیش: هوم....چی گفتی..
سوآ: دختر چته...چرا هرچی حرف میزنم توی دوزخی
=خنده فیکی کرد ناخواسته بلند شد
انیش: انقدر حرف نزن بریم
=هردو دختر غذاشونو خوردن...
اون روزم تموم شد و برگشت خونه بعد استراحتی بلند شد و لباساشو عوض کرد با هودیه مشکی و شلوار بگ ابی و به سمت هال رفت
رزی: انیش کجا میری
انیش: همینطوری میرم هوا بخورم
مادر: زود برگرد تا شام حاضر میشه
انیش: اوکی...فعلا بای...
=از خونه زد بیرون توی خیابون از ادما میگذشت بهشون میزد و حرفی نمی زد همش تقصیر صاحب افکارش بود کسی که عاشقش,بود
ناگهان با احساس چهره اشنا سرشو بلند کرد و با دیدن چهره اون توی تابلوی بزرگ خیابون قلبش لحظه ای ایستاد
انیش: غیر ممکنه فلیکس...
عکس فلیکس روی تابلو بود و نوشته ای
"نمایشگاه نقاشی لی فلیکس امشب ساعت ۸:۰۰ " عکسی از,تابلو گرفت پنج دقیقه دیگه شروع میشد بدون وقت تلف کردن روبه مقصد میدوید به ادما بر خورد میکرد اما بدون توجه بازم میدوید
رسید جلو در بعد کارای لازم وارد شد ادمای زیادی اونجا بودن و دنبال اون چهره میگشت و ناگهان تابلویی دید سمتش رفت جلوش ایستاد
این همونی بود که خودش کشیده بود دقیقا خودش بود
…: اون بیشتر از همه ی تابلو ها ب ام ارزش داره
=با شنیدن صدای اشنا و بم ضربان قلبش بالا رفت و برگشت سمت صدا
دختر که شک بود لب زد:
انیش: ددد...دکتر لی...
=مرد لبخندی زد کمی جلو تر رفت در واقع خیلی خوشحال بود
فلیکس: خودمم... انیش...
=و مرد دستاشو باز کرد و دختر سمتش رفت و تند بغلش کرد و مرد دستاشو دورش حلقه کرد و با استشمام بویی که دو ماه منتظرش بود لبخندی زد....
انیش: چطور ممکنه...
فلیکس: ممکنه...
انیش: خیلی دلتنگت بودم...
فلیکس:من دلتنگت بودم خیلی بیشتر دلتنگ بودم انیشم...
=و بدون توجه به مردم که نگاشون میکردن به بویدن هم دیگه و بغلی که سیر نمیشدن ادامه دادن و مرد هرزگاهی بوسه ای روی موهای دختری که دوماه کامل دلتنگش بود میزاشت
نوشته ی پایین تابلویی که انیش کشیده بود:
"روح هایی که بهم تعلق داشته باشن در اخر جسمشون همدیگه رو پیدا میکنه"
the end/پایان
امید وارم خوشتون اومده باشه هر سوالی داشتید در خدمتم..
اگرم خواستید فصل دوم شو بزارم کامنت کنید اگه ۳۰ تا شد فصل دوم داره و اگه نشد بیخیالش میشم بوس بهتون و ممنونم از حمایت هاتون
۳.۳k
۱۳ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.