پارت 4
پارت 4
بلاخره خورشید طلوع کرد و پرتو های درخشانش را از لابه لای پرده به داخل اتاق انداخت . آسمان آبی آبی بود و حتی ابر های پف پفی دو هفته قبل را نداشت .
فلورا دست از فکر کردن درباره خورشید و ابر های پف پفی برداشت و از روی تخت اتاق شماره ۴۴ جستی زد و کش و قوسی به خودش داد ، اولین کارش گشتن به دنبال لوسی بود ، او دیروز قول داده بود فلور را به کوچه ی دیاگون و به سکوی نه و سه چهارم برساند (البته فکر کنم بخشی از کارش است !) فلورا که لوسی را در اتاق پیدا نمی کرد لباس خواب خرسی اش را عوض کرد و رفت تا در سالن مهمان خانه به دنبالش بگردد . حتما کار مهمی داشته که بدون مطلع کردن فلور غیبش زده ؟!
بگذریم
فلور تمام مهمان خانه را زیر و رو کرد ولی اثری از لوسی نبود .
می خواست به اتاقش برگردد که ناگهان درب اتاق ۲۳ باز شد و محکم به صورتش خورد !! صدای داد و فریاد دختر بچه ای از داخل اتاق می آمد .
دختر به قدری عصبانی بود که فلور درد بینی اش را فراموش کرد و ترجیح داد چیزی نگوید :
_ سندی !!! بسته آجیلمو پس بده ! همین حالا !!
سنجاب ریز نقش و نارنجی رنگی که بسته تنقلات دختر را دزدیده بود به سرعت از اتاق بیرون جست ولی شانس با او یار نبود مستقیم به فلور برخورد ، فلورا هم که احساس کرد باید سنجاب را بگیرد او را از روی زمین بلند کرد و جعبه تنقلات را از ناخن های تیزش جدا کرد . سنجاب بسیار عصبانی و خشمناک بود و خود را به این طرف و آن طرف تاب می داد تا از دست فلور فرار کند .
همان دختر که صاحب سنجاب بود از اتاق بیرون آمد و با دیدن سنجاب شر و شیطانش در دست فلور سرخ شد .
_ اوه .... اِ..خیلی ممنونم...میدونی..سندی همیشه شیطونی نمی کنه خب....
_ چی !
دختر که صورت مربعی اش مثل سیب سرخ شده بود کمی من من کرد و ناگهان با دیدن صحنه ای که فلور متوجه اش نشده بود جیغ بلندی کشید ! فلورا هم از جیغ او زهره ترک شد و جیغ کشید تا بلاخره صاحب اتاق بغلی غرولند کنان فریاد زد :
_ بسه دیگه !!!!! بچه های نق نقو !!
دخترک خیلی سریع دستمال گلدار قرمزی از جیبش درآورد و به بینی فلور مالید . فلور هم تازه متوجه شد که جیغ دختر بخاطر سرازیر شدن انبوهی از خون بوده !
_ من معذرت میخوام ... اصلا نمی دونستم که...
_ مهم نیست
فلورا حوصله ی هیچ حرفی را نداشت و دستمال را بیشتر فشار داد . اهمیتی هم نمی داد که دختر ناراحت شود یا نه
دخترک که سنجابش را در قفس انداخته بود بسته ی تنقلات را باز کرد و آبنبات گرد و غلمبه ای به فلور داد .
_ ممنونم
فلور تا می خواست آبنبات را بخورد صدای قار و قور بلندی از شکمش بیرون آمد . ایندفعه او بود که مثل سیب پاییزی سرخ شده بود .
دخترک خنده ای کرد و گفت :
_ گشنته ؟
فلور : شکمم که اینو میگه .
دختر از روی صندلی بلند شد و از داخل کشوی گوشه دیوار ....
ادامه دارد...
بلاخره خورشید طلوع کرد و پرتو های درخشانش را از لابه لای پرده به داخل اتاق انداخت . آسمان آبی آبی بود و حتی ابر های پف پفی دو هفته قبل را نداشت .
فلورا دست از فکر کردن درباره خورشید و ابر های پف پفی برداشت و از روی تخت اتاق شماره ۴۴ جستی زد و کش و قوسی به خودش داد ، اولین کارش گشتن به دنبال لوسی بود ، او دیروز قول داده بود فلور را به کوچه ی دیاگون و به سکوی نه و سه چهارم برساند (البته فکر کنم بخشی از کارش است !) فلورا که لوسی را در اتاق پیدا نمی کرد لباس خواب خرسی اش را عوض کرد و رفت تا در سالن مهمان خانه به دنبالش بگردد . حتما کار مهمی داشته که بدون مطلع کردن فلور غیبش زده ؟!
بگذریم
فلور تمام مهمان خانه را زیر و رو کرد ولی اثری از لوسی نبود .
می خواست به اتاقش برگردد که ناگهان درب اتاق ۲۳ باز شد و محکم به صورتش خورد !! صدای داد و فریاد دختر بچه ای از داخل اتاق می آمد .
دختر به قدری عصبانی بود که فلور درد بینی اش را فراموش کرد و ترجیح داد چیزی نگوید :
_ سندی !!! بسته آجیلمو پس بده ! همین حالا !!
سنجاب ریز نقش و نارنجی رنگی که بسته تنقلات دختر را دزدیده بود به سرعت از اتاق بیرون جست ولی شانس با او یار نبود مستقیم به فلور برخورد ، فلورا هم که احساس کرد باید سنجاب را بگیرد او را از روی زمین بلند کرد و جعبه تنقلات را از ناخن های تیزش جدا کرد . سنجاب بسیار عصبانی و خشمناک بود و خود را به این طرف و آن طرف تاب می داد تا از دست فلور فرار کند .
همان دختر که صاحب سنجاب بود از اتاق بیرون آمد و با دیدن سنجاب شر و شیطانش در دست فلور سرخ شد .
_ اوه .... اِ..خیلی ممنونم...میدونی..سندی همیشه شیطونی نمی کنه خب....
_ چی !
دختر که صورت مربعی اش مثل سیب سرخ شده بود کمی من من کرد و ناگهان با دیدن صحنه ای که فلور متوجه اش نشده بود جیغ بلندی کشید ! فلورا هم از جیغ او زهره ترک شد و جیغ کشید تا بلاخره صاحب اتاق بغلی غرولند کنان فریاد زد :
_ بسه دیگه !!!!! بچه های نق نقو !!
دخترک خیلی سریع دستمال گلدار قرمزی از جیبش درآورد و به بینی فلور مالید . فلور هم تازه متوجه شد که جیغ دختر بخاطر سرازیر شدن انبوهی از خون بوده !
_ من معذرت میخوام ... اصلا نمی دونستم که...
_ مهم نیست
فلورا حوصله ی هیچ حرفی را نداشت و دستمال را بیشتر فشار داد . اهمیتی هم نمی داد که دختر ناراحت شود یا نه
دخترک که سنجابش را در قفس انداخته بود بسته ی تنقلات را باز کرد و آبنبات گرد و غلمبه ای به فلور داد .
_ ممنونم
فلور تا می خواست آبنبات را بخورد صدای قار و قور بلندی از شکمش بیرون آمد . ایندفعه او بود که مثل سیب پاییزی سرخ شده بود .
دخترک خنده ای کرد و گفت :
_ گشنته ؟
فلور : شکمم که اینو میگه .
دختر از روی صندلی بلند شد و از داخل کشوی گوشه دیوار ....
ادامه دارد...
۲.۴k
۰۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.