𝐏𝟏𝟎
فردا*
ا.ت
بیدار شدم..پستمو نگاه کردم..جیمین منو سفت بغل کرده بود..
وویییییی خیلی کیوت خوابیده بوددد دلم میخواس بگیرم بچلونمشششش..
دستشو اروممم از رو کمرم برداشتم و از رو تخت بلند شدم..
دلم یکم هنوز درذ میکرد..رفتم دسشویی و اومدم..
رفتیم پایین تا صبحونه اماده کنم..
داشتم از پله ها میرفتن پایین ک سرم گیج رفت...و سیاهی..
جیمین
خواب بودم ک با صدای افتادنویزی از خواب پریدم... صدا از بیرون اتاق اومد..
رفتم بیرون ک دیدک ا.ت افتاده روی پله ها
جیمین:اااا.تتتتتت..(رف پیشش)چت شد توووو چرا اینجوری شدییییی.
.
جیمین ا.تو بغلش کرد و برد تو ماشین..یریع ب سمت بیمارستان حرکت کرد..
بعد پنج مین رسیدن
جیمین ا.تو دوبارع براید استایل بغل کرد و برد تو بیمارستان..
جیمین:اهاااییی یکی بیاد کمک کنههه
ک چنتا پرستار دویدن طرف جیمین و ا.تو گذاشتن رو برانکارد و بردنش..
جیمین:هوفففف..
ب دور و ورم نگاه کردم دیدم کزدم داذن نگام میکنن..
چون با لباس خونگی اومدم:/
بعد پنج دقیقه..
جیمین
دیدم دکتر از اتاقی ک ا.ت توش بود اومد بیرون..
سریع رفتم طرفش..
جیمین:اقای دکتررر..چیشد؟حالش خوبه؟
دکتر:خوبه خوبه نگران نباشید..و اینکه تبریک میگم بهتون:)
جیمین:ت..تبریک؟
دکتر: بله..همسرتون باردارن..
جبمین: چ..چ..چ.چیییییییییی😀😃(با ذوق و داد)
جیمین:بهوش اومده؟میتونم ببینمش؟؟
دکتر: بله بهوش اومدن..میتونید ببینیدشون
جیمین دویید طرف اتاقی ک ا.ت بود..
ا.ت
چشمامو باز کردم..سرم درد میکرد..من کجام؟
چندبار پلک زدک تا بتونم درست ببینم..کم کم همچی یادم اومد..فککنم جیمین اوردم بیمارستان..
ک دیدم در با شتاب باز شد..
جیمین رف داخل..
جیمین:سلااامم خوبییی جاییت درذ نمیکنهه؟؟
ا.ت:خوبمم فقط یکم سرم درد میکنه..
۴۵ لایک
ا.ت
بیدار شدم..پستمو نگاه کردم..جیمین منو سفت بغل کرده بود..
وویییییی خیلی کیوت خوابیده بوددد دلم میخواس بگیرم بچلونمشششش..
دستشو اروممم از رو کمرم برداشتم و از رو تخت بلند شدم..
دلم یکم هنوز درذ میکرد..رفتم دسشویی و اومدم..
رفتیم پایین تا صبحونه اماده کنم..
داشتم از پله ها میرفتن پایین ک سرم گیج رفت...و سیاهی..
جیمین
خواب بودم ک با صدای افتادنویزی از خواب پریدم... صدا از بیرون اتاق اومد..
رفتم بیرون ک دیدک ا.ت افتاده روی پله ها
جیمین:اااا.تتتتتت..(رف پیشش)چت شد توووو چرا اینجوری شدییییی.
.
جیمین ا.تو بغلش کرد و برد تو ماشین..یریع ب سمت بیمارستان حرکت کرد..
بعد پنج مین رسیدن
جیمین ا.تو دوبارع براید استایل بغل کرد و برد تو بیمارستان..
جیمین:اهاااییی یکی بیاد کمک کنههه
ک چنتا پرستار دویدن طرف جیمین و ا.تو گذاشتن رو برانکارد و بردنش..
جیمین:هوفففف..
ب دور و ورم نگاه کردم دیدم کزدم داذن نگام میکنن..
چون با لباس خونگی اومدم:/
بعد پنج دقیقه..
جیمین
دیدم دکتر از اتاقی ک ا.ت توش بود اومد بیرون..
سریع رفتم طرفش..
جیمین:اقای دکتررر..چیشد؟حالش خوبه؟
دکتر:خوبه خوبه نگران نباشید..و اینکه تبریک میگم بهتون:)
جیمین:ت..تبریک؟
دکتر: بله..همسرتون باردارن..
جبمین: چ..چ..چ.چیییییییییی😀😃(با ذوق و داد)
جیمین:بهوش اومده؟میتونم ببینمش؟؟
دکتر: بله بهوش اومدن..میتونید ببینیدشون
جیمین دویید طرف اتاقی ک ا.ت بود..
ا.ت
چشمامو باز کردم..سرم درد میکرد..من کجام؟
چندبار پلک زدک تا بتونم درست ببینم..کم کم همچی یادم اومد..فککنم جیمین اوردم بیمارستان..
ک دیدم در با شتاب باز شد..
جیمین رف داخل..
جیمین:سلااامم خوبییی جاییت درذ نمیکنهه؟؟
ا.ت:خوبمم فقط یکم سرم درد میکنه..
۴۵ لایک
۹۲.۴k
۰۱ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.