ته یونگ و دختر رزمی پوش 17
سو : بلند داد کشیدم صبر کن و اون دزد هم ایستاد و هیچ کاری نکرد . تهیونگ : سو از زیر دست اون دزد ها فرار کرد و شمشیرش رو کشید و تمام دزدها رو کشت و دست من رو باز کرد به صورتش نگاه کردم اون صورتش خونی شده بود و بعدش بهش گفتم که صورتت خونیه . سو : یک دستمال از داخل جیبم در اوردم صورتم رو باهاش کامل پاک کردم . تهیونگ : بهتره حرکت کنیم . سو : باشه . تهیونگ : توی راه داشتیم میرفتیم دلم میخواست از سو تشکر کنم ولی روم نمیشد . سو : دیدم تهیونگ میخواد صحبت کنه ولی نمیتونه و بعد بهش گفتم چیزی می خوای بهم بگی . تهیونگ : اره خب راستش من ازت ممنونم . سو : به چه دلیل؟ . تهیونگ : تو جونم رو نجات دادی و به خاطر همین ازت تشکر میکنم . سو : وظیفه ام بود . تهیونگ : وظیفه هرکسی مواظبت از جون خودشه نه یه شخص دیگه . سو : اگر من توی خطر میوفتادم تو جونم رو نجات میدادی؟ . تهیونگ : اره جونت رو نجات میدادم سو : پس وظیفه هرکس محافظت فقط از خودش نیست باید جون دیگران هم نجات بده . ۲روز بعد . سو : به قصر رسیدیم و رفتیم پیش پادشاه . سو تهیونگ : درود بر عالیجناب . پادشاه : چرا اینقدر سفر تون به چین طول کشید . سو : عالیجناب مراسم تاجگذاری برای برادرم در کره شمالی بود و به خاطر همین طول کشید . پادشاه : این دفعه بخشیده میشید ولی سری بعد به این راحتی از این کار نمیگذرم . سو و تهیونگ : بله عالیجناب . تهیونگ : از اتاق پادشاه بیرون اومدیم و سوار اسب هامون شدیم و حرکت کردیم به سمت قصر خودمون . ۱روز بعد . سو : حوصله ام سر رفته بود تصمیم گرفتم برم پیش تهیونگ . سو : اجازه هست وارد اتاق بشم؟ . تهیونگ : اون صدای سو بود بهش گفتم بیاد داخل اتاق . سو : وارد اتاق شدم تهیونگ : داشتم مشکلات مردم که داخل یک نامه نوشته شده بودن رو میخواندم وقتی سو اومد داخل اتاق بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم با من کاری داشتی؟ . سو : خب عالیجناب من حوصله ام سر رفته و گفتم بتره بیام پیش شما . تهیونگ : وقتی سو گفت عالیجناب سرم اوردم بالا باورم نمیشد که اون سو باشه چون هیچوقت سو اونطوری........
برای شرطا هم اونیکی فیکو کامل کنین
https://wisgoon.com/pin/40185947
برای شرطا هم اونیکی فیکو کامل کنین
https://wisgoon.com/pin/40185947
۳۱.۵k
۰۴ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.