*پارت دوم*
بعد از خوردن وسایل روی میز رو جمع کردی و به طرف تلویزیون رفتی و روشنش کردی تا یجوری خودت رو مشغول کنی ولی مغزت پر بود از افکار بی معنی که هیچی از فیلم نفهمیدی.
روی مبل دراز کشیدی و یه سریال دیگه گذاشتی. ایندفعه سعی کردی واقعا به افکارت اجازه اذیت کردنت رو ندن و موفق هم بودی.
به صفحه تلویزیون زل زده بودی که خوابت برد.
با صدای زنگ تلفن خونه از خواب پریدی.
از جات بلند شدی و نگاه به ساعت که 01 شب رو نشون میداد انداختی.
اونقدر از لحاظ روحی و جسمی خسته بودی که خوابت برده بود.
تلفن رو جواب دادی و گذاشتیش رو گوشت.
+بله؟
-روز بخیر...شما خانم کیم ا/ت هستین؟
از پشت تلفن سرت رو تکون دادی...انگار که متوجه میشد!
+بله خودمم.
-متاسفانه نامجون امروز توی ماموریت تیر خوردن و درحال حاضر بیمارستانن.
دستات بی حس شدن و تلفن از دستت افتاد.
اشکات صورتت رو پر کردن و به گونه و لبات بوسه میزدند.
از اولش هم حس خوبی نداشتی و میدونستی که اتفاقی براش میوفته.
با صدای شخص پشت تلفن دوباره تلفن رو برداشتی و ادرس رو ازش پرسیدی.
درحالی که گریه میکردی با عجله کت و سوییچ ماشینت رو برداشتی و از خونه خارج شدی.
تمام راه رو فقط اشک میریختی...ترس از دست دادنش دیوونت میکرد. وقتی به زندگی بدون نامجون فکر میکردی داغون میشدی...
بعد از نیم ساعت رسیدی بیمارستان. از ماشین پیاده شدی و با نهایت سرعتت دوییدی و رفتی داخل.
+ب..بخشید خانم..گمونم بیماری به نام کیم..کیم نامجون آوردن اینجا.
-چند لحظه صبر کنین.
موهات رو که داشتن مزاحم دیدت میشدن به پشت گوشت هدایت کردی.
-بله..ایشون فعلا توی اتاق عمل هستن.
+ک..کجا؟
با لکنت گفتی و منتظر موندی تا جواب بده.
-طبقه دوم انتهای راهرو.
رفتی سمت پله ها و دوتا دوتا طِیشون کردی.
به انتهای راهرو که رسیدی با لونا و یونگجه مواجه شدی.
با گریه خودت رو انداختی بغل لونا.
لونا و یونگجه همکارای نامجون بودن و دوست صمیمیش هم حساب میشدن.
لونا دستش رو پشت کمرت حرکت میداد تا آرومت کنه ولی برعکس گریت شدت میگرفت.
-گریه نکن خوب میشه.
+لونا...من بدون اون نمیتونم.
-اون چیزیش نمیشه...نامجون خیلی قویه هوم؟
از خودش جدات کرد و اشکات رو پاک کرد.
-گریه نکن...تو که نمیخوای وقتی خوب شد قیافه گریون و زشتت رو ببینه؟
خنده کوتاهی کردی و روی یکی از صندلی ها نشستی.
سرت رو به دیوار تکیه دادی و چشمات رو بستی.
حالت هردوتون قولتون رو شکسته بودین. اون قول داده بود سالم برگرده پیشت و مواظب خودش باشه ولی الان جسم بی جونش توی اتاق عمل بود و زیر دست دکترا بیهوش بود.
و توهم بهش قول داده بودی گریه نکنی...ولی ضعیف تر از اون بودی که گریه نکنی و بی تفاوت منتظرش باشی تا برگرده پیشت.
شرایط:
Like:25
Comment:25
روی مبل دراز کشیدی و یه سریال دیگه گذاشتی. ایندفعه سعی کردی واقعا به افکارت اجازه اذیت کردنت رو ندن و موفق هم بودی.
به صفحه تلویزیون زل زده بودی که خوابت برد.
با صدای زنگ تلفن خونه از خواب پریدی.
از جات بلند شدی و نگاه به ساعت که 01 شب رو نشون میداد انداختی.
اونقدر از لحاظ روحی و جسمی خسته بودی که خوابت برده بود.
تلفن رو جواب دادی و گذاشتیش رو گوشت.
+بله؟
-روز بخیر...شما خانم کیم ا/ت هستین؟
از پشت تلفن سرت رو تکون دادی...انگار که متوجه میشد!
+بله خودمم.
-متاسفانه نامجون امروز توی ماموریت تیر خوردن و درحال حاضر بیمارستانن.
دستات بی حس شدن و تلفن از دستت افتاد.
اشکات صورتت رو پر کردن و به گونه و لبات بوسه میزدند.
از اولش هم حس خوبی نداشتی و میدونستی که اتفاقی براش میوفته.
با صدای شخص پشت تلفن دوباره تلفن رو برداشتی و ادرس رو ازش پرسیدی.
درحالی که گریه میکردی با عجله کت و سوییچ ماشینت رو برداشتی و از خونه خارج شدی.
تمام راه رو فقط اشک میریختی...ترس از دست دادنش دیوونت میکرد. وقتی به زندگی بدون نامجون فکر میکردی داغون میشدی...
بعد از نیم ساعت رسیدی بیمارستان. از ماشین پیاده شدی و با نهایت سرعتت دوییدی و رفتی داخل.
+ب..بخشید خانم..گمونم بیماری به نام کیم..کیم نامجون آوردن اینجا.
-چند لحظه صبر کنین.
موهات رو که داشتن مزاحم دیدت میشدن به پشت گوشت هدایت کردی.
-بله..ایشون فعلا توی اتاق عمل هستن.
+ک..کجا؟
با لکنت گفتی و منتظر موندی تا جواب بده.
-طبقه دوم انتهای راهرو.
رفتی سمت پله ها و دوتا دوتا طِیشون کردی.
به انتهای راهرو که رسیدی با لونا و یونگجه مواجه شدی.
با گریه خودت رو انداختی بغل لونا.
لونا و یونگجه همکارای نامجون بودن و دوست صمیمیش هم حساب میشدن.
لونا دستش رو پشت کمرت حرکت میداد تا آرومت کنه ولی برعکس گریت شدت میگرفت.
-گریه نکن خوب میشه.
+لونا...من بدون اون نمیتونم.
-اون چیزیش نمیشه...نامجون خیلی قویه هوم؟
از خودش جدات کرد و اشکات رو پاک کرد.
-گریه نکن...تو که نمیخوای وقتی خوب شد قیافه گریون و زشتت رو ببینه؟
خنده کوتاهی کردی و روی یکی از صندلی ها نشستی.
سرت رو به دیوار تکیه دادی و چشمات رو بستی.
حالت هردوتون قولتون رو شکسته بودین. اون قول داده بود سالم برگرده پیشت و مواظب خودش باشه ولی الان جسم بی جونش توی اتاق عمل بود و زیر دست دکترا بیهوش بود.
و توهم بهش قول داده بودی گریه نکنی...ولی ضعیف تر از اون بودی که گریه نکنی و بی تفاوت منتظرش باشی تا برگرده پیشت.
شرایط:
Like:25
Comment:25
۲۷.۴k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.