Part : ۳۴
Part : ۳۴ 《بال های سیاه》
حالا هم تویه جنگل زیبای بهشت بود و عطر خاک بارون خورده تا عمق وجودش نفوذ کرده بود..
ماریا در حالی که لباس سفید بلندش رو با دستاش بالا نگه داشته بود تا آب زیر پاش اونو خیس نکنه، سرشو بالا گرفت که بارون رو روی صورتش حس کنه..
قطرات بارون به صورتش سیلی های آرومی میزد..
هوای دورش بوی چوب و خاک و علف خیس خورده میداد..
موهای بلند زیتونیش کامل خیس شده بود و بعضی از موهاش به صورتش چسبیده بود سمت تپه ی زیبای پر از گل روبه روش رفت..
دختر آروم شروع به راه رفتن کرد...صدای بارون و نفس هاش تنها چیزی بود که تویه سکوت جنگل به گوش می رسید..
با لبخند محوی که روی لبش بود به سمت پایین تپه ای که روش قرار داشت رفت... زمین گلی و سُر شده بود..اونقدر غرق زیبایی اطرافش شد که نفهمید پاش رو کجا میزاره... با صدای جیغ نسبتا بلندی که به خاطر خالی شدن زیر پاش و رها شدنش بود، به پایین تپه پرت شد...
جونگکوک وقتی صدای جیغ کسیو شنید خیلی ترسید!چون فکر کرد حتما فرشته ای اونو دیده و شناخته که پسر لوسیفره! باید قبل از اینکه اون فرشته چیزی به کسی میگفت حافظه اش رو پاک می کرد..فقط باید میدونست اون فرشته کجاست! سمت جایی که ازش صدای جیغ رو شنیده بود رفت با یه دختر با لباس سفید که حالا کمی گِلی شده بود مواجه شد..یکی از بال های سفید دخترک با خون خودش قرمز شده بود و موهای خیسش روی صورتش افتاده بود..از سر دختر هم باریکه ی خون جاری بود..جونگکوک که حالا نسبتا خیالش راحت شده بود که دختر فرار نمیکنه تا به کسی بگه دستش رو روی سر دختر گذاشت تا حافظه ی چند دقیقه پیش دختر رو پاک کنه..خاطرات چند دقیقه پیش دختر رو نگاه کرد دید که خودش تویه اون خاطرات نیست! پس یعنی دختر اونو ندیده بوده! پس چرا الان اونجا بیهوش افتاده بود؟! یعنی از ترس دیدن اون فرار نکرده بود که زمین بخوره؟!
حالا که خطر رفع شده بود باید قبل از اینکه دختر به هوش میومد از اونجا می رفت..ولی دختر گناه داشت..بالش خونریزی زیادی داشت و اگه تا چند ساعت دیگه به هوش نمی یومد حتما از شدت خونریزی میمرد..هوای جنگل هم با وجود قشنگ بودنش خیلی سرد بود و شاید دختر از سرما یخ میزد..
این افکار باعث دلسوزی پسر نسبت به دختری که نمیشناخت شده بود!
پس بعد از کلی کلنجار با مغزش، قلبش بلاخره موفق به راضی کردن مغز پسر برای کمک به دختر شد..فقط باید قبل از به هوش اومدن دختر زخم بالش رو می بست و براش یه آتیش روشن میکرد تا دختر زنده بمونه..
حالا هم تویه جنگل زیبای بهشت بود و عطر خاک بارون خورده تا عمق وجودش نفوذ کرده بود..
ماریا در حالی که لباس سفید بلندش رو با دستاش بالا نگه داشته بود تا آب زیر پاش اونو خیس نکنه، سرشو بالا گرفت که بارون رو روی صورتش حس کنه..
قطرات بارون به صورتش سیلی های آرومی میزد..
هوای دورش بوی چوب و خاک و علف خیس خورده میداد..
موهای بلند زیتونیش کامل خیس شده بود و بعضی از موهاش به صورتش چسبیده بود سمت تپه ی زیبای پر از گل روبه روش رفت..
دختر آروم شروع به راه رفتن کرد...صدای بارون و نفس هاش تنها چیزی بود که تویه سکوت جنگل به گوش می رسید..
با لبخند محوی که روی لبش بود به سمت پایین تپه ای که روش قرار داشت رفت... زمین گلی و سُر شده بود..اونقدر غرق زیبایی اطرافش شد که نفهمید پاش رو کجا میزاره... با صدای جیغ نسبتا بلندی که به خاطر خالی شدن زیر پاش و رها شدنش بود، به پایین تپه پرت شد...
جونگکوک وقتی صدای جیغ کسیو شنید خیلی ترسید!چون فکر کرد حتما فرشته ای اونو دیده و شناخته که پسر لوسیفره! باید قبل از اینکه اون فرشته چیزی به کسی میگفت حافظه اش رو پاک می کرد..فقط باید میدونست اون فرشته کجاست! سمت جایی که ازش صدای جیغ رو شنیده بود رفت با یه دختر با لباس سفید که حالا کمی گِلی شده بود مواجه شد..یکی از بال های سفید دخترک با خون خودش قرمز شده بود و موهای خیسش روی صورتش افتاده بود..از سر دختر هم باریکه ی خون جاری بود..جونگکوک که حالا نسبتا خیالش راحت شده بود که دختر فرار نمیکنه تا به کسی بگه دستش رو روی سر دختر گذاشت تا حافظه ی چند دقیقه پیش دختر رو پاک کنه..خاطرات چند دقیقه پیش دختر رو نگاه کرد دید که خودش تویه اون خاطرات نیست! پس یعنی دختر اونو ندیده بوده! پس چرا الان اونجا بیهوش افتاده بود؟! یعنی از ترس دیدن اون فرار نکرده بود که زمین بخوره؟!
حالا که خطر رفع شده بود باید قبل از اینکه دختر به هوش میومد از اونجا می رفت..ولی دختر گناه داشت..بالش خونریزی زیادی داشت و اگه تا چند ساعت دیگه به هوش نمی یومد حتما از شدت خونریزی میمرد..هوای جنگل هم با وجود قشنگ بودنش خیلی سرد بود و شاید دختر از سرما یخ میزد..
این افکار باعث دلسوزی پسر نسبت به دختری که نمیشناخت شده بود!
پس بعد از کلی کلنجار با مغزش، قلبش بلاخره موفق به راضی کردن مغز پسر برای کمک به دختر شد..فقط باید قبل از به هوش اومدن دختر زخم بالش رو می بست و براش یه آتیش روشن میکرد تا دختر زنده بمونه..
۴.۸k
۰۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.