فرشته نگهبان من...
#فرشته_نگهبان_من
#part_اخر
ات:چی گفتی؟بیام بیرون؟نه ...اینا نمیزارن
رفت سمت پنجره پاشو گذاشت روی اجر ها و میخواست خودشو پرت کنه
رفتم سمت کاغذ ها...نمیتونستم بزارم اون بمیره
با خودکار روش نوشتم...
(وارد بدنم شو)
ات:شوگا؟اجازه میدی؟
شوگا:معلومه ولی بهتره قبلش اینو برام بخونی...باشه ات؟
ات:یکم بیارش نزدیک تر
رفتم نزدیک تر و ات جمله رو خوند و من رفتم وارد بدنش...
اما انگار جسمش هنوز به فرمان ات بود یه صدا اومد توی ذهنم
ات:تو گفتی میزاری... پس الان باید بریم پیش باک هیون
و بعدش صدای گریه
شوگا:باشه ات ...هرچی تو بگی
و به جسمش اجازه دادم تا بیوفته...لبخند زدم و به زمین برخورد کردم...من با تمام وجودم درد و احساس کردم...خیلی شدید بود...ولی یهو چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی رو ندیدم
وقتی چشمام و باز کردم رفته بودم توی دنیای خودم...
شوگا:نه...چرا اوردینم اینجا؟...من باید برم پیش ات...اون از تنهایی میترسه...بزارین برم...(داد)لطفا(گریه)
(ناشناس):زیاده روی کردی شوگا...این اخرین انسانی بود که تو روح نگهبانش بودی....اون دختر هم فردا میمیره...انگار یادت رفته؟فردا تولد ۲۵ سالگیشه!درسته اسیب زیادی از شیاطین میخوره...ولی اینا همش تقصیر توعه و کاری از دست ما برنمیاد...
شوگا:اما...اون از تنهایی میترسه!
پچ پچ های همه رو میشنیدم...
...:دیدی به چه روزی افتاد؟
●:اره!همش تقصیر اون دختره ی احمق عه!
♡:وای...دیدیش؟
■:هه...چقدر قبلا مغرور بود!
شوگا:خفه شین(داد)
رفتم سمتش
(ناشناس):چی میگی؟
شوگا:حداقل بزار ببینمش!
اون یه دریچه ای باز کرد ...که تونستم ات و ببینم...از روی زمین بلند شد...هیچ اسیبی ندیده بود...ولی یهو یک دستش زخم شد و کلی ازش خون اومد...اونا داشتن اذیتش میکردن...و ات افتاد روی زمین...تا اینکه روی پیشونیش یک زخم دیگه ایجاد شد..همش تقصیر منه.تقصیر من!
ات و بردنش توی بیمارستان و تا صبح روی بدنش زخم ایجاد میشد...تا اینکه..دقیقا همون ساعتی که تولدش بود...قلبش ایستاد و مرد...تولدت مبارک فرشته زندگیم
.........
ات:بعدش چی شد بابایی؟
تهیونگ:ات و شوگا الان روح نگهبانن...و از ادما مراقبت میکنن...اونا شوگا رو بخشیدن و گذاشتن کنار ات یه زندگی خوب داشته باشه....
ات:پس برای همین اسمش رو گذاشتین روی من؟
تهیونگ:اره دخترم...
شوگا:و اسم اون روح رو روی من!
تهیونگ:درسته...
ات:بابا...؟
تهیونگ:جونم؟
ات:تو چجوری داستانشون و میدونی؟
تهیونگ:من میتونستم اون روح و ببینم!
شوگا:میتونستی؟
تهیونگ:اره...
ات:ولی چجوری؟
تهیونگ:اووو...بسه دیگه چقدر سوال میپرسین!
مینجی:بچه هاااا بیاین شام بخورین!
ات:بریم تا مامان عصبانی نشده!
تهیونگ و شوگا:(خنده)بریممم!
پایانننننن
امیدوارم از این فیک خوشتون اومده باشه....دوستون دارمممم...راستیییی یادت نره کامنت بزاری هااااا❤
#part_اخر
ات:چی گفتی؟بیام بیرون؟نه ...اینا نمیزارن
رفت سمت پنجره پاشو گذاشت روی اجر ها و میخواست خودشو پرت کنه
رفتم سمت کاغذ ها...نمیتونستم بزارم اون بمیره
با خودکار روش نوشتم...
(وارد بدنم شو)
ات:شوگا؟اجازه میدی؟
شوگا:معلومه ولی بهتره قبلش اینو برام بخونی...باشه ات؟
ات:یکم بیارش نزدیک تر
رفتم نزدیک تر و ات جمله رو خوند و من رفتم وارد بدنش...
اما انگار جسمش هنوز به فرمان ات بود یه صدا اومد توی ذهنم
ات:تو گفتی میزاری... پس الان باید بریم پیش باک هیون
و بعدش صدای گریه
شوگا:باشه ات ...هرچی تو بگی
و به جسمش اجازه دادم تا بیوفته...لبخند زدم و به زمین برخورد کردم...من با تمام وجودم درد و احساس کردم...خیلی شدید بود...ولی یهو چشمام سیاهی رفت و دیگه هیچی رو ندیدم
وقتی چشمام و باز کردم رفته بودم توی دنیای خودم...
شوگا:نه...چرا اوردینم اینجا؟...من باید برم پیش ات...اون از تنهایی میترسه...بزارین برم...(داد)لطفا(گریه)
(ناشناس):زیاده روی کردی شوگا...این اخرین انسانی بود که تو روح نگهبانش بودی....اون دختر هم فردا میمیره...انگار یادت رفته؟فردا تولد ۲۵ سالگیشه!درسته اسیب زیادی از شیاطین میخوره...ولی اینا همش تقصیر توعه و کاری از دست ما برنمیاد...
شوگا:اما...اون از تنهایی میترسه!
پچ پچ های همه رو میشنیدم...
...:دیدی به چه روزی افتاد؟
●:اره!همش تقصیر اون دختره ی احمق عه!
♡:وای...دیدیش؟
■:هه...چقدر قبلا مغرور بود!
شوگا:خفه شین(داد)
رفتم سمتش
(ناشناس):چی میگی؟
شوگا:حداقل بزار ببینمش!
اون یه دریچه ای باز کرد ...که تونستم ات و ببینم...از روی زمین بلند شد...هیچ اسیبی ندیده بود...ولی یهو یک دستش زخم شد و کلی ازش خون اومد...اونا داشتن اذیتش میکردن...و ات افتاد روی زمین...تا اینکه روی پیشونیش یک زخم دیگه ایجاد شد..همش تقصیر منه.تقصیر من!
ات و بردنش توی بیمارستان و تا صبح روی بدنش زخم ایجاد میشد...تا اینکه..دقیقا همون ساعتی که تولدش بود...قلبش ایستاد و مرد...تولدت مبارک فرشته زندگیم
.........
ات:بعدش چی شد بابایی؟
تهیونگ:ات و شوگا الان روح نگهبانن...و از ادما مراقبت میکنن...اونا شوگا رو بخشیدن و گذاشتن کنار ات یه زندگی خوب داشته باشه....
ات:پس برای همین اسمش رو گذاشتین روی من؟
تهیونگ:اره دخترم...
شوگا:و اسم اون روح رو روی من!
تهیونگ:درسته...
ات:بابا...؟
تهیونگ:جونم؟
ات:تو چجوری داستانشون و میدونی؟
تهیونگ:من میتونستم اون روح و ببینم!
شوگا:میتونستی؟
تهیونگ:اره...
ات:ولی چجوری؟
تهیونگ:اووو...بسه دیگه چقدر سوال میپرسین!
مینجی:بچه هاااا بیاین شام بخورین!
ات:بریم تا مامان عصبانی نشده!
تهیونگ و شوگا:(خنده)بریممم!
پایانننننن
امیدوارم از این فیک خوشتون اومده باشه....دوستون دارمممم...راستیییی یادت نره کامنت بزاری هااااا❤
۸.۰k
۲۸ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.