تکپارتی نامجون(غمگین)
تکپارتی نامجون(غمگین)
وقتی با دخترش دعواش شده بود و دخترش میخواست خودکشی کنه......
معرفی شخصیت ها
جیا:دختر نامجون
۱۸سالشه
دوست داره رشته هنر بخونه
نامجون
START
جیا ویو:
امروز دوباره با بابام سر اینکه رشتم رو چی بردارم دعوا میکردم
خوب من دوست ندارم برم پزشکی از اول میخواستم برم هنر ولی بابام نمیزاره
دیگه از این رفتارش خسته شده بودم آخه همه دعواهامون سر انتخاب رشته من نیست...
سر بی محلی هاش.......رفتارای سردش.....چرا؟چون فک میکنه تقصیر منه که مامان مرد چون وقتی من به دنیا اومدن مامانم فوت شد
همه دوستام فک میکنن پدر ندارم چون یه بارم بابامو ندیدن
هر بارم بهشون میگم اقا من بابا دارم باور نمیکنن میگن تو دروغ میگی سر همینم از ۱۵سالگش به بعد دیگه با کسی دوست نشدم.......امروز دیگه یه تصمیم قطعی میگیرم......نمیدونم چه واکنشی نشون میده ولی
مگه براش مهمم....؟
نامجون ویو:
امروزم دوباره با جیا سر انتخاب رشته دعوام شده بود ولی اون هرجورم که شده باید پزشکی برداره
ساعت ۱۲بود که رفتم کمپانی....
جیا ویو:
امشب وقت خودکشیه...هوهو...
بلاخره از این زندگی و آدمای مزخرف راحت میشم رفتم توی حموم و یه تیغ برداشتم و بدوم هدر دادن وقت
تیغ رو گذاشتم رو دستم و تمام.....این زندگی نکبتوار تمام شد.... احساس راحتی میکنم
حالا نه کسی منو عذاب میده نه من کسیو🙂
نامجون ویو:
ساعت ۵بود که از کمپانی برگشتم و خواستم برم حموم که با صحنه ای دیدم خشکم زد اون...جیا بود
اون خود.کشی کرده بود.بدون هیچ کاری سریع جیارو رسوندم بیمارستان و اومدن بردنش سریع اتاق عمل...
پشت اتاق عمل هی رژه میرفتم که دکتر اومد و رفتم ازش بپرسم جیا چیشد....که با چیزی که کفت انگار به سطل اب یخ روم خالی کردن.جیا مرد...
چند روز بعد از خاکسپاری:
از زبان راوی:
نامجون افسرده شده بود
یعنی واقعا جیا مرده بود
دخترش...یادگاری همسر فوت شدش
جیا الان پیش مادرش داره خوشحال زندگی میکنه
اما نامجون چی......؟افسرده....گوشه گیر....کسی که یه روز به بقیه امید میداد الان چی سرش اومد...
همه چیزش از دست رفت....
THE END
امیدوارم خوشتون اومده باشه🙂
وقتی با دخترش دعواش شده بود و دخترش میخواست خودکشی کنه......
معرفی شخصیت ها
جیا:دختر نامجون
۱۸سالشه
دوست داره رشته هنر بخونه
نامجون
START
جیا ویو:
امروز دوباره با بابام سر اینکه رشتم رو چی بردارم دعوا میکردم
خوب من دوست ندارم برم پزشکی از اول میخواستم برم هنر ولی بابام نمیزاره
دیگه از این رفتارش خسته شده بودم آخه همه دعواهامون سر انتخاب رشته من نیست...
سر بی محلی هاش.......رفتارای سردش.....چرا؟چون فک میکنه تقصیر منه که مامان مرد چون وقتی من به دنیا اومدن مامانم فوت شد
همه دوستام فک میکنن پدر ندارم چون یه بارم بابامو ندیدن
هر بارم بهشون میگم اقا من بابا دارم باور نمیکنن میگن تو دروغ میگی سر همینم از ۱۵سالگش به بعد دیگه با کسی دوست نشدم.......امروز دیگه یه تصمیم قطعی میگیرم......نمیدونم چه واکنشی نشون میده ولی
مگه براش مهمم....؟
نامجون ویو:
امروزم دوباره با جیا سر انتخاب رشته دعوام شده بود ولی اون هرجورم که شده باید پزشکی برداره
ساعت ۱۲بود که رفتم کمپانی....
جیا ویو:
امشب وقت خودکشیه...هوهو...
بلاخره از این زندگی و آدمای مزخرف راحت میشم رفتم توی حموم و یه تیغ برداشتم و بدوم هدر دادن وقت
تیغ رو گذاشتم رو دستم و تمام.....این زندگی نکبتوار تمام شد.... احساس راحتی میکنم
حالا نه کسی منو عذاب میده نه من کسیو🙂
نامجون ویو:
ساعت ۵بود که از کمپانی برگشتم و خواستم برم حموم که با صحنه ای دیدم خشکم زد اون...جیا بود
اون خود.کشی کرده بود.بدون هیچ کاری سریع جیارو رسوندم بیمارستان و اومدن بردنش سریع اتاق عمل...
پشت اتاق عمل هی رژه میرفتم که دکتر اومد و رفتم ازش بپرسم جیا چیشد....که با چیزی که کفت انگار به سطل اب یخ روم خالی کردن.جیا مرد...
چند روز بعد از خاکسپاری:
از زبان راوی:
نامجون افسرده شده بود
یعنی واقعا جیا مرده بود
دخترش...یادگاری همسر فوت شدش
جیا الان پیش مادرش داره خوشحال زندگی میکنه
اما نامجون چی......؟افسرده....گوشه گیر....کسی که یه روز به بقیه امید میداد الان چی سرش اومد...
همه چیزش از دست رفت....
THE END
امیدوارم خوشتون اومده باشه🙂
۱۰.۲k
۲۸ آذر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.