پارت 8
پارت 8
ا/ت ویو نشستم که صدایی اومد یه زنه بود که شروع کرده بود به جیغ جیغ کردن که میخواستن بهش دست بزنن همه جمع شده بودن بجز من من همون جا نشسته بودم که متوجه فردی شدم که بدون سر و صدا از بین جمعیت خارج شد و داشت آروم میرفت متوجه من نشد ولی من متوجه اون شدم
کمی دور شد که دنبالش راه افتادم داشت از پله ها بالا میرفت.بالا که رفت منم رفتم رفت داخل اتاق کار بابام و درو بست منم از سوراخ جاکلیدی نگاه میکردم داشت همه جارو میگشت که یه پرونده پیدا کرد که انگار چیزی بود که دنبالش بود پشتش به من بود منم درو خیلی آروم باز کردم و تکیه دادم به دیوار بهش گفتم
ا/ت : دنبال چی هستی؟
که سریع برگشت ترسو از توی چشماش خوندم
پسره : ........
ا/ت : چی شده زبونتو موش خورده؟
پسره تقریبا 19 یا 20 سالش میتونست باشه
پسره : من.. من چیزه
ا/ت : چیزه؟
پسره سریع اسلحشو دراورد و رو به من گرفت دستاش میلرزید معلوم بود اولین بارشه
من فقط با پوزخند بهش نگاه میکردم که گفت
پسره : اگه خطایی کنی میکشمت
ا/ت : میدونی اگه بفهمن من صورتتو دیدم چی میشه؟
پسره : ........
ا/ت : میکشنت
بعدش به پنجره خیره شدم جوری که انگار چیزی اونجا هست تا اون برگشت اسلحم رو دراوردم و یه تیر درست توی قلبش خالی کردم چون صدا خفه کن داشت صدایی نداد و بعدش از تو بالکن پرتش کردم پایین ...
کنجکاو بودم که دنبال چی میگشت این همه مدت
رفتم سراغ پرونده و بازش کردم باورم نمیشد
این این پدرم بود تمام خانوادشو کشته میدونستم که مادرم رو کشته ولی واقعا نمیدونستم که همچین کاری کرده( خب من یه توضیحی بدم : ا/ت وقتی 6 سالش بوده یک روز پدرش صداش میکنه که بره اتاقش وقتی وارد اتاق میشه مادرش رو میبینه که خونی افتاده روی زمین گریه اش میگیره اون فقط 6 سال داشته پدرش که تمام این مدت تماشاگر این داستان بوده به حرف میاد و میگه نمیخوای بری طرفش؟ ا/ت همینطور که گریه میکرد داشت میرفت طرف مادرش که پدرش یه سوت میزنه و سگا حمله میکنن به مادرشو اونو جلوی چشماش تیکه تیکه میکنن اون شاهد جیغ زدنای مادرش و تیکه تیکه شدنش بود ا/ت انقدر ترسیده بود که طولی نکشید از حال رفت و چشماشو تو بیمارستان باز کرد از اون روز به بعد چون ا/ت مادرش رو از دست داده بود ناراحت بود پدرشم از این فرصت سوع استفاده کرد و ا/ت رو کتک میزد حتی یه بار انداختش داخل استخر تا خفه شه ولی هنوز باهاش کار داشت یه بار وقتی ا/ت خواب بوده تصمیم میگیره خفش کنه ولی بازم کارو یه سره نمیکنه هر شب انقدر ا/ت رو کتک میزد که هر شب و روز داخل بیمارستان بودن دیگه مشتری همیشگی بیمارستان شده بودن ، بعد ها که ا/ت به مدرسه میرفت پدرش میومد و اونو مسخره میکرد ازش بد میگفت و باعث میشد هیچ کس به ا/ت نزدیک نشه اون هیچ کسو نداشت حتی دیگه مادرش
ا/ت ویو نشستم که صدایی اومد یه زنه بود که شروع کرده بود به جیغ جیغ کردن که میخواستن بهش دست بزنن همه جمع شده بودن بجز من من همون جا نشسته بودم که متوجه فردی شدم که بدون سر و صدا از بین جمعیت خارج شد و داشت آروم میرفت متوجه من نشد ولی من متوجه اون شدم
کمی دور شد که دنبالش راه افتادم داشت از پله ها بالا میرفت.بالا که رفت منم رفتم رفت داخل اتاق کار بابام و درو بست منم از سوراخ جاکلیدی نگاه میکردم داشت همه جارو میگشت که یه پرونده پیدا کرد که انگار چیزی بود که دنبالش بود پشتش به من بود منم درو خیلی آروم باز کردم و تکیه دادم به دیوار بهش گفتم
ا/ت : دنبال چی هستی؟
که سریع برگشت ترسو از توی چشماش خوندم
پسره : ........
ا/ت : چی شده زبونتو موش خورده؟
پسره تقریبا 19 یا 20 سالش میتونست باشه
پسره : من.. من چیزه
ا/ت : چیزه؟
پسره سریع اسلحشو دراورد و رو به من گرفت دستاش میلرزید معلوم بود اولین بارشه
من فقط با پوزخند بهش نگاه میکردم که گفت
پسره : اگه خطایی کنی میکشمت
ا/ت : میدونی اگه بفهمن من صورتتو دیدم چی میشه؟
پسره : ........
ا/ت : میکشنت
بعدش به پنجره خیره شدم جوری که انگار چیزی اونجا هست تا اون برگشت اسلحم رو دراوردم و یه تیر درست توی قلبش خالی کردم چون صدا خفه کن داشت صدایی نداد و بعدش از تو بالکن پرتش کردم پایین ...
کنجکاو بودم که دنبال چی میگشت این همه مدت
رفتم سراغ پرونده و بازش کردم باورم نمیشد
این این پدرم بود تمام خانوادشو کشته میدونستم که مادرم رو کشته ولی واقعا نمیدونستم که همچین کاری کرده( خب من یه توضیحی بدم : ا/ت وقتی 6 سالش بوده یک روز پدرش صداش میکنه که بره اتاقش وقتی وارد اتاق میشه مادرش رو میبینه که خونی افتاده روی زمین گریه اش میگیره اون فقط 6 سال داشته پدرش که تمام این مدت تماشاگر این داستان بوده به حرف میاد و میگه نمیخوای بری طرفش؟ ا/ت همینطور که گریه میکرد داشت میرفت طرف مادرش که پدرش یه سوت میزنه و سگا حمله میکنن به مادرشو اونو جلوی چشماش تیکه تیکه میکنن اون شاهد جیغ زدنای مادرش و تیکه تیکه شدنش بود ا/ت انقدر ترسیده بود که طولی نکشید از حال رفت و چشماشو تو بیمارستان باز کرد از اون روز به بعد چون ا/ت مادرش رو از دست داده بود ناراحت بود پدرشم از این فرصت سوع استفاده کرد و ا/ت رو کتک میزد حتی یه بار انداختش داخل استخر تا خفه شه ولی هنوز باهاش کار داشت یه بار وقتی ا/ت خواب بوده تصمیم میگیره خفش کنه ولی بازم کارو یه سره نمیکنه هر شب انقدر ا/ت رو کتک میزد که هر شب و روز داخل بیمارستان بودن دیگه مشتری همیشگی بیمارستان شده بودن ، بعد ها که ا/ت به مدرسه میرفت پدرش میومد و اونو مسخره میکرد ازش بد میگفت و باعث میشد هیچ کس به ا/ت نزدیک نشه اون هیچ کسو نداشت حتی دیگه مادرش
۲۶.۳k
۲۸ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.