سه پارتی جونگکوک
دوباره داشت باهام کل کل میکرد !
از عصبانیت چند لحظه چشمام رو محکم بستم و بعد از باز کردنشون گفتم : دارم بهت میگم جنسه اصله ! بعدم مگه اولین بارته که انقدر به خودت شک داری ؟ تو داری با من کار میکنی ، هر اتفاقی هم بیوفته تو چیزیت نمیشه...یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم : حالا هم برو جنس هارو از آدرسی که بهت دادم بگیر...سوار ماشین شدم...اصن این مرتیکه کی بود که بخواد من رو عصبانی کنه ؟ به سمت خونه راه افتادم که شاید با دیدنش حالم جا بیاد...
وارد خونه شدم...تا پنج دقیقهی دیگه میرسید پس سریع لباس عوض کردم که زنگ خونه خورد و گفت : منم ! دویدم و درو باز کردم...با لبخند اومد تو...پریدم بغلش...هردفعه جوری بغلش میکردم که انگار بزرگترین گنجینهی جهانه...و برای من....واقعا اون بزرگترین و بهترین گنجینه بود ! که هرگز نمیخواستم از دستش بدم...
روتین همیشگی...غذا...استراحت...حرف...همیشگی بود اما تا وقتی اون کنارم بود برام خسته کننده نمیشد...وقتی داشتیم ظرف هارو جمع میکردیم حس کردم خیلی تو خودشه پس پرسیدم : هی...چیشده؟...یکدفعه سرش رو آورد بالا ، نگاهش رو به من داد و گفت : هیچی...فقط این پرونده جدید ذهنم رو درگیر کرده...بعد چند ثانیه مکث گفت : البته جدید نیست ، خیلی وقته دنبالشیم ! ولی اخیرا خطرناکتر شده...سرم رو تکون دادم و گفتم : آهان. خب چه پروندهایه؟ با عصبانیت ظرف هارو کف سینک کوبید و گفت : مافیای مواد مخدر !...میخواستم حرف بزنم که ادامه داد : یکی که تنها اطلاعاتی که ازش داریم لقبش ، دراگ کوئینعه . تازه اینو هم به زور پیدا کردیم...انگار رقیباش و مشتریاش به این لقب صداش میکنن....همینطور که به کاشی های کف آشپزخونه خیره شده بودم گفتم : که اینطور....
.........
صبحونه رو آماده کردم...صدای قدم شنیدم اما برنگشتم...اومد و از پشت گونم رو بوسید...سریع لقمهای برداشت همینطور که داشت کفشش رو پاش میکرد گفت : را...و لقمهش رو قورت داد و ادامه داد : راستی من صبح خیلی زود باید فردا برم جایی...میتونی ساعت چهار و نیم صبح بیدارم کنی ؟ به کیوتیش وقتی داشت این حرفارو میزد خندهی ریزی کردم و گفتم : چشم جناب سروان...
........
از خونه زدم بیرون...محض احتیاط روی لباسم یه هودی پوشیدم که کسی نبینه...داشتم دستگیرهی در رو به سمت پایین میآوردم که با صدایی متوقف شدم...از روی تخت بلند شده بود...با صدایی خواب آلود گفت : جایی میری ؟ این وقت شب ؟....مثل همیشه...با لبخند گفتم : خوابم نمیبرد میخواستم برم پیاده روی و بعد بیام بیدارت کنم...سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت : آها...خب منم میرم حاضرشم . شاید بالاخره یه روز بتونم یه صبحونه درست و حسابی بخورم...خندیدم و از در زدم بیرون....
ادامه دارد....
از عصبانیت چند لحظه چشمام رو محکم بستم و بعد از باز کردنشون گفتم : دارم بهت میگم جنسه اصله ! بعدم مگه اولین بارته که انقدر به خودت شک داری ؟ تو داری با من کار میکنی ، هر اتفاقی هم بیوفته تو چیزیت نمیشه...یه نفس عمیق کشیدم و ادامه دادم : حالا هم برو جنس هارو از آدرسی که بهت دادم بگیر...سوار ماشین شدم...اصن این مرتیکه کی بود که بخواد من رو عصبانی کنه ؟ به سمت خونه راه افتادم که شاید با دیدنش حالم جا بیاد...
وارد خونه شدم...تا پنج دقیقهی دیگه میرسید پس سریع لباس عوض کردم که زنگ خونه خورد و گفت : منم ! دویدم و درو باز کردم...با لبخند اومد تو...پریدم بغلش...هردفعه جوری بغلش میکردم که انگار بزرگترین گنجینهی جهانه...و برای من....واقعا اون بزرگترین و بهترین گنجینه بود ! که هرگز نمیخواستم از دستش بدم...
روتین همیشگی...غذا...استراحت...حرف...همیشگی بود اما تا وقتی اون کنارم بود برام خسته کننده نمیشد...وقتی داشتیم ظرف هارو جمع میکردیم حس کردم خیلی تو خودشه پس پرسیدم : هی...چیشده؟...یکدفعه سرش رو آورد بالا ، نگاهش رو به من داد و گفت : هیچی...فقط این پرونده جدید ذهنم رو درگیر کرده...بعد چند ثانیه مکث گفت : البته جدید نیست ، خیلی وقته دنبالشیم ! ولی اخیرا خطرناکتر شده...سرم رو تکون دادم و گفتم : آهان. خب چه پروندهایه؟ با عصبانیت ظرف هارو کف سینک کوبید و گفت : مافیای مواد مخدر !...میخواستم حرف بزنم که ادامه داد : یکی که تنها اطلاعاتی که ازش داریم لقبش ، دراگ کوئینعه . تازه اینو هم به زور پیدا کردیم...انگار رقیباش و مشتریاش به این لقب صداش میکنن....همینطور که به کاشی های کف آشپزخونه خیره شده بودم گفتم : که اینطور....
.........
صبحونه رو آماده کردم...صدای قدم شنیدم اما برنگشتم...اومد و از پشت گونم رو بوسید...سریع لقمهای برداشت همینطور که داشت کفشش رو پاش میکرد گفت : را...و لقمهش رو قورت داد و ادامه داد : راستی من صبح خیلی زود باید فردا برم جایی...میتونی ساعت چهار و نیم صبح بیدارم کنی ؟ به کیوتیش وقتی داشت این حرفارو میزد خندهی ریزی کردم و گفتم : چشم جناب سروان...
........
از خونه زدم بیرون...محض احتیاط روی لباسم یه هودی پوشیدم که کسی نبینه...داشتم دستگیرهی در رو به سمت پایین میآوردم که با صدایی متوقف شدم...از روی تخت بلند شده بود...با صدایی خواب آلود گفت : جایی میری ؟ این وقت شب ؟....مثل همیشه...با لبخند گفتم : خوابم نمیبرد میخواستم برم پیاده روی و بعد بیام بیدارت کنم...سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت : آها...خب منم میرم حاضرشم . شاید بالاخره یه روز بتونم یه صبحونه درست و حسابی بخورم...خندیدم و از در زدم بیرون....
ادامه دارد....
۵۷۸
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.