فیک تهیونگ « عشق بی انتها » P4
عشق بی انتها "P4
هیناه
دیروقت بود.. هیچکس تو هلدینگ نبود تک و تنها تو دفتره نیمه روشنم روبه پنجره نشسته بودمو به شهری که خلوت و به دور از هیاهوی آدما و ماشین ها بود چشم دوخته بودم
یه روزه کامل خودمو اینجا حبس کردم و فقط و فقط فکر کردم..
ریسک کنم ؟! پس غرورم چی میشه ؟! بعد اگه نخوام از این مغروریتم دست بردارم کلی آدم بیکار میشن و دره هلدینگ تخته میشه
صدای زنگ گوشیم سکوته اتاق رو شکست با چهره در هم رفته بخاطر صدایی که به وجود آورده بود به گوشی نگاهی انداختم وقتی اسمه یتسه رو دیدم با کمی مکث جوابشو دادم
با صدای گرفتهای گفتم : بله
_هیناه..دیر کردی
_دارم میام
_خوبی ؟! چرا صدات گرفته ؟!
از روی صندلی بلند شدم و گفتم : خوبم چیزی نیست دارم میام
_مطمئ..
_اره مطمئنم..منتظر باش تا بیام فعلا
گوشی رو قطع کردم و دستی به صورته خستم کشیدمو از جام بلند شدم کیفم رو برداشتم با پوشیدنه کتم از دفتر خارج شدم اما با دیدنه فضای تاریک روبه روم استرس به جونم افتاد..از تاریکی میترسیدم خیلی زیاد چون خاطره خوبی ازش نداشتم.. قدم برمیداشتم و صدای پاشنه های کفشم اکو میشدن تا بالاخره به آسانسور رسیدمو واردش شدم دکمه همکف رو فشار دادم نفس عمیقی کشیدم و منتظره رسیدنه آسانسور به پایین شدم..
بالاخره بعده طی کردنه مسافتی تا به پارکینگ به ماشینم رسیدم سوارش شدمو روشنش کردم
حاله رانندگی نداشتم فقط پنج مین دستم روی فرمون بود و به روبه رو خیره بودم اما دیگه رضایت به حرکت دادمو پامو روی پدال فشار دادم
خیابون خلوت بود انگار تو شهر به این بزرگی فقط منم ، تصمیم گرفتم سرعتمو بیشتر کنم برای همین سرعتو به 180 رسوندم و به خیال خودم داشتم فشارایی که روم بود رو خالی میکردم..نمیدونم از کجا یه ماشین جلوم سبز شد دست و پامو گم کردم ترمز گرفتم اما با این حال بازم بهش برخورد کردم
مردی که داخله ماشین بود کاملا خونسرد از گوشه چشم به منی که خشک شده تو ماشینم نشسته بودم نگاه میکرد که بالاخره زحمت کشید و از ماشین پیاده شد و اومد سمت دره منو بازش کرد
سعی کردم آروم باشم و طلبکارانه برگشتم سمتش اماحاضر بودم پیاده بشمو بدو بدو از این صحنه آبرو ریزی که جلوش کردم دور بشم... ، با ژست خاصی با یه دستش دره ماشین رو گرفته بود ساعده اون یکی دستش رو هم روی سقفه ماشین گذاشته بود
_خب خانمه محترم این چه وضعه رانندگیه ؟!
_شما با رانندگیه من چیکار دارین نصفه شب وسطه خیابون چیکار میکردین که من بزنم به ماشینتون
باید خودموحفظ کنم
پوزخندی زد و گفت : مثل اینکه طلبکارم هستین
_بله مگه ندیدین ماشین داره میاد واسه چی سره راهه من سبز شدین تا اینطوری بشه
هیناه
دیروقت بود.. هیچکس تو هلدینگ نبود تک و تنها تو دفتره نیمه روشنم روبه پنجره نشسته بودمو به شهری که خلوت و به دور از هیاهوی آدما و ماشین ها بود چشم دوخته بودم
یه روزه کامل خودمو اینجا حبس کردم و فقط و فقط فکر کردم..
ریسک کنم ؟! پس غرورم چی میشه ؟! بعد اگه نخوام از این مغروریتم دست بردارم کلی آدم بیکار میشن و دره هلدینگ تخته میشه
صدای زنگ گوشیم سکوته اتاق رو شکست با چهره در هم رفته بخاطر صدایی که به وجود آورده بود به گوشی نگاهی انداختم وقتی اسمه یتسه رو دیدم با کمی مکث جوابشو دادم
با صدای گرفتهای گفتم : بله
_هیناه..دیر کردی
_دارم میام
_خوبی ؟! چرا صدات گرفته ؟!
از روی صندلی بلند شدم و گفتم : خوبم چیزی نیست دارم میام
_مطمئ..
_اره مطمئنم..منتظر باش تا بیام فعلا
گوشی رو قطع کردم و دستی به صورته خستم کشیدمو از جام بلند شدم کیفم رو برداشتم با پوشیدنه کتم از دفتر خارج شدم اما با دیدنه فضای تاریک روبه روم استرس به جونم افتاد..از تاریکی میترسیدم خیلی زیاد چون خاطره خوبی ازش نداشتم.. قدم برمیداشتم و صدای پاشنه های کفشم اکو میشدن تا بالاخره به آسانسور رسیدمو واردش شدم دکمه همکف رو فشار دادم نفس عمیقی کشیدم و منتظره رسیدنه آسانسور به پایین شدم..
بالاخره بعده طی کردنه مسافتی تا به پارکینگ به ماشینم رسیدم سوارش شدمو روشنش کردم
حاله رانندگی نداشتم فقط پنج مین دستم روی فرمون بود و به روبه رو خیره بودم اما دیگه رضایت به حرکت دادمو پامو روی پدال فشار دادم
خیابون خلوت بود انگار تو شهر به این بزرگی فقط منم ، تصمیم گرفتم سرعتمو بیشتر کنم برای همین سرعتو به 180 رسوندم و به خیال خودم داشتم فشارایی که روم بود رو خالی میکردم..نمیدونم از کجا یه ماشین جلوم سبز شد دست و پامو گم کردم ترمز گرفتم اما با این حال بازم بهش برخورد کردم
مردی که داخله ماشین بود کاملا خونسرد از گوشه چشم به منی که خشک شده تو ماشینم نشسته بودم نگاه میکرد که بالاخره زحمت کشید و از ماشین پیاده شد و اومد سمت دره منو بازش کرد
سعی کردم آروم باشم و طلبکارانه برگشتم سمتش اماحاضر بودم پیاده بشمو بدو بدو از این صحنه آبرو ریزی که جلوش کردم دور بشم... ، با ژست خاصی با یه دستش دره ماشین رو گرفته بود ساعده اون یکی دستش رو هم روی سقفه ماشین گذاشته بود
_خب خانمه محترم این چه وضعه رانندگیه ؟!
_شما با رانندگیه من چیکار دارین نصفه شب وسطه خیابون چیکار میکردین که من بزنم به ماشینتون
باید خودموحفظ کنم
پوزخندی زد و گفت : مثل اینکه طلبکارم هستین
_بله مگه ندیدین ماشین داره میاد واسه چی سره راهه من سبز شدین تا اینطوری بشه
۶.۷k
۰۱ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.