(عشق خونی)Part.24
کوک*ویو
دیدم جیمین رفت اتاق پادشاه منم تصمیم گرفتم برم به ا/ت سر بزنم.
رفتم تو اتاق جیمین و ا/ت.
دیدم ا/ت نشسته روی تخت داره فکر میکنه.
رفتم جلوش بهم نگاه کرد.
گفتم
جانکوک:ا/ت من معذرت می خوام.
ا/ت:جانکوک با یه معذرت خواهی نمیشه خطر مرگ رو برگردوند،من نمردم ولی احتمال داشت بمیرم.
جانکوک:دست خودم نبود از عصبانیت می خواستم واقعا جیمین رو بکشم.
ا/ت:جیمین اگه عصبانی بشه هیچوقت کسی رو نمیکشه.
جانکوک:چه جیمینی بوده
ا/ت:جیمین واسه من خیلی ییشتر ازین حرف هاست.
جانکوک:باشه ا/ت ایکاش هیچ وقت نمیدیدمت و عاشقت نمیشدم،کاش اون روزی که دیدمت از پرتگاه پرت میشدم میمردم.
ا/ت:ایکاش منم هیچ وقت با دوستام وارد اون جنگل نمیشدم با تو با جیمین اشنا نمیشدم.
جانکوک:میفهمم من سعی میکنم فراموشت کنم(با گریه بعدش رفت بیرون).
جیمین*ویو،فردا
دیگه وقت ملاقات شده دارم اماده میشم برای ملاقات.
ا/ت داره واسم لباس انتخاب میکنه.
بهم گفت
ا/ت:همچی به شوهر خوشتیپم میاد
جیمین:ا/ت من خیلی خجالت میکشم از این حرف ها
ا/ت:خب همچی بهت میاد
بعدش هولش دادم سمت دیوار.
رفتم سمتش لبام رو گذاشتم رو لباش.
هولش دادم سمت تخت
ا/ت:عشقم دیرت میشه فقط تا 3ساعت دیگه اونجا باید باشید.
جیمین:عزیزم تا مقصد فقط ۱ ساعت راه نیم ساعت تخیر که چیزی نمیشه ۱ساعت و نیمه اماده میشم
ا/ت:باشه راست میگیا
رفتم روش ولی اول رفتم در اتاق رو قفل کردم.
شلوارم رو دراوردم لباس که نپوشیده بودم.
بعد لباسای ا/ت رو دراوردم.
کاملا.
واسه خودم هم کامل دراوردم.
کیس مارک گذاشتم روی گردنش.
بعد لباش رو بوسیدم.
بچه ها نمیخوام توضیح بدم ازین به بعد فقط انقدر توضیح میدم شاید بیشتر.
نیم ساعت بعد از زبون ا/ت
جیمین از روم پاشد.
بعدش لباسایی که براش انتخاب کردم رو پوشید.
منم لباسام رو پوشیدم
گفتم
ا/ت:عزیزم مراقب باش شاید دارن دروغ میگن
جیمین:من انقدر قوی هستم که همشون رو له کنم
ا/ت:بله مطمئنم
جیمین:من دیگه میرم پایین.
جیمین*ویو
رفتم پایین وقتی من رفتم دیدم پادشاه هم تازه داره میاد پایین واسه اینکه هم من مجبورم نبودم منتظر بمونم و اینکه پادشاه منتظرم نبود خوشحال بودم
گفتم:پادشاه جیمیا جانکوک کجاست
پادشاه جیما:الان میاد جانکوک
جیمین:خب مرسی از اطلاعاتتون.
جانکوک بعد ۱ دقیقه دیگه اومد پایین گفت
جانکوک:منم اومدم دیگه میتونیم بریم
بعدش هر سه تامون رفتی، داخل کالسکمون شدیم و رفتیم
۱ ساعت بعد از زبون جیمین
رسیدیم دیدیم پادشاه جاستین هم رسیده.
پادشاه جاستین لارا هم با خودش اورده.
من و لارا از بچگی مون همبازی بودیم و پدرامون هم می خواستن مارو بهم بدن ولی جفتمون گفتیم که ما همدیگه رو به عنوان دوست دوستداریم، اونا هم موافقت کردن.
نشستیم از پادشاه جیما شروع شد گفت
پادشاه جیما:من این پیشنهاد رو قبول میکنم ولی دلیل می خوام که چرا وونروز حمله کردی و الان داری صلح میکنی
پادشاه جاستین:اون روز من می خواستم کارات رو بهم بریزم ولی اومد قصرم فکر کردم باید صلن کنم.
پادشاه جیما:اگه دیگه تکرار نشه قبول میکنم
پادشاه جاستین:قبوله من صلح میکنم
پادشاه جیما:منم
پایان
دیدم جیمین رفت اتاق پادشاه منم تصمیم گرفتم برم به ا/ت سر بزنم.
رفتم تو اتاق جیمین و ا/ت.
دیدم ا/ت نشسته روی تخت داره فکر میکنه.
رفتم جلوش بهم نگاه کرد.
گفتم
جانکوک:ا/ت من معذرت می خوام.
ا/ت:جانکوک با یه معذرت خواهی نمیشه خطر مرگ رو برگردوند،من نمردم ولی احتمال داشت بمیرم.
جانکوک:دست خودم نبود از عصبانیت می خواستم واقعا جیمین رو بکشم.
ا/ت:جیمین اگه عصبانی بشه هیچوقت کسی رو نمیکشه.
جانکوک:چه جیمینی بوده
ا/ت:جیمین واسه من خیلی ییشتر ازین حرف هاست.
جانکوک:باشه ا/ت ایکاش هیچ وقت نمیدیدمت و عاشقت نمیشدم،کاش اون روزی که دیدمت از پرتگاه پرت میشدم میمردم.
ا/ت:ایکاش منم هیچ وقت با دوستام وارد اون جنگل نمیشدم با تو با جیمین اشنا نمیشدم.
جانکوک:میفهمم من سعی میکنم فراموشت کنم(با گریه بعدش رفت بیرون).
جیمین*ویو،فردا
دیگه وقت ملاقات شده دارم اماده میشم برای ملاقات.
ا/ت داره واسم لباس انتخاب میکنه.
بهم گفت
ا/ت:همچی به شوهر خوشتیپم میاد
جیمین:ا/ت من خیلی خجالت میکشم از این حرف ها
ا/ت:خب همچی بهت میاد
بعدش هولش دادم سمت دیوار.
رفتم سمتش لبام رو گذاشتم رو لباش.
هولش دادم سمت تخت
ا/ت:عشقم دیرت میشه فقط تا 3ساعت دیگه اونجا باید باشید.
جیمین:عزیزم تا مقصد فقط ۱ ساعت راه نیم ساعت تخیر که چیزی نمیشه ۱ساعت و نیمه اماده میشم
ا/ت:باشه راست میگیا
رفتم روش ولی اول رفتم در اتاق رو قفل کردم.
شلوارم رو دراوردم لباس که نپوشیده بودم.
بعد لباسای ا/ت رو دراوردم.
کاملا.
واسه خودم هم کامل دراوردم.
کیس مارک گذاشتم روی گردنش.
بعد لباش رو بوسیدم.
بچه ها نمیخوام توضیح بدم ازین به بعد فقط انقدر توضیح میدم شاید بیشتر.
نیم ساعت بعد از زبون ا/ت
جیمین از روم پاشد.
بعدش لباسایی که براش انتخاب کردم رو پوشید.
منم لباسام رو پوشیدم
گفتم
ا/ت:عزیزم مراقب باش شاید دارن دروغ میگن
جیمین:من انقدر قوی هستم که همشون رو له کنم
ا/ت:بله مطمئنم
جیمین:من دیگه میرم پایین.
جیمین*ویو
رفتم پایین وقتی من رفتم دیدم پادشاه هم تازه داره میاد پایین واسه اینکه هم من مجبورم نبودم منتظر بمونم و اینکه پادشاه منتظرم نبود خوشحال بودم
گفتم:پادشاه جیمیا جانکوک کجاست
پادشاه جیما:الان میاد جانکوک
جیمین:خب مرسی از اطلاعاتتون.
جانکوک بعد ۱ دقیقه دیگه اومد پایین گفت
جانکوک:منم اومدم دیگه میتونیم بریم
بعدش هر سه تامون رفتی، داخل کالسکمون شدیم و رفتیم
۱ ساعت بعد از زبون جیمین
رسیدیم دیدیم پادشاه جاستین هم رسیده.
پادشاه جاستین لارا هم با خودش اورده.
من و لارا از بچگی مون همبازی بودیم و پدرامون هم می خواستن مارو بهم بدن ولی جفتمون گفتیم که ما همدیگه رو به عنوان دوست دوستداریم، اونا هم موافقت کردن.
نشستیم از پادشاه جیما شروع شد گفت
پادشاه جیما:من این پیشنهاد رو قبول میکنم ولی دلیل می خوام که چرا وونروز حمله کردی و الان داری صلح میکنی
پادشاه جاستین:اون روز من می خواستم کارات رو بهم بریزم ولی اومد قصرم فکر کردم باید صلن کنم.
پادشاه جیما:اگه دیگه تکرار نشه قبول میکنم
پادشاه جاستین:قبوله من صلح میکنم
پادشاه جیما:منم
پایان
۵.۴k
۲۹ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.