فن فیک خاطرات گناهکار " پارت ۲۱ "
+میتونی توت فرنگی رو بزنی توی سس شکلات و بخوری
-چه ترکیب حال بهم زنی .
اخم کردم و گفتم : اصلا هم حال بهم زن نیست شاید برای تو که به توت فرنگی حساسیت داری حال بهم زن باشه .
-شاید .
با لبخند پرسید : حالا که گیر دادی پدرم همون مَردیه که دایی جیمین هرروز عکسش رو میفرسته .. بهم بگو اون چندسالشه؟
لینا: پدرت 28 سالشه .
-میتونم یه روز ببینمش؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم : نمیدونم . شاید وقتی که .. حالِش بهتر شد بیاد و ما رو ببینه .
جیمین بهم گفته بود که نامجون ازم متنفر شده و بدتر از همه افسردگی ایه که دچارش شده .
این 4 سال سخت گذشت .. هرشب گریه میکردم اما بالاخره تونستم عادت کنم .
با پیامی که به گوشیم اومد میز لرزید . یونمی به سمت گوشیم دویید که داد زدم : دست نزن .
یونمی : اما ممکنه دایی جیمین باشه .
لینا : اگر دایی جیمین باشه خودم جواب میدم نیاز نیست تو توی گوشیم سرک بکشی . الان دوستت میرسه برو لباس هاتو عوض کن و یکم به اون موهای شلخته ات نظم بده .
اخمی کرد و رفت توی اتاقش
واقعا نمیفهمم کجای تربیتش اشتباه کردم که انقدر بی تربیت شده . هرچند همش تقصیر دوستهاشه .. چندبار از معلمش خواستم که به همکلاسی هاش هشدار بده نباید هرچیزی رو داخل مدرسه بگن ولی انگار نه انگار .
توت فرنگی هارو شستم و توی یه ظرف ریختم . بعد از اینکه بقیه وسایل رو داخل یخچال گذاشتم روی کاناپه ولو شدم و گوشیم رو دستم گرفتم
جیمین : لینا .. این عکس رو امروز برات گرفتم .
دستم رو روی عکس کشیدم که بعد از چند ثانیه دانلود شد . با دیدن استایلش لبخند زدم . خیلی خوشتیپ بود .. موهای مشکی رنگش الان قهوه ای روشن شده بود و لبهایی که همیشه نارنجی بودن .. الان سفید شده بودن . خیلی لاغر شده بود اما هنوزهم جذاب ترین مردی بود که تابحال دیدم . با دیدن لبخند زورکی ای که توی عکس داشت ، قلبم درد گرفت .
+نامجونا باور کن برای منم سخته .
پیام دیگه ای از طرف جیمین به گوشیم اومد .
جیمین : یه خبر خوب برات دارم ، هروقت تونستی بهم زنگ بزن .
خیلی زود باهاش تماس گرفتم .. بعد از چندتا بوق طولانی جواب داد .
جیمین : لینا .. خوبی ؟
+ممنون جیمینا خوبم. چیزی شده ؟
لب زد : میتونی برگردی .
لینا : چی؟
جیمین : الان دیگه نه باندی وجود داره نه خطری که جون تو و یونمی رو به خطر بندازه .. میتونید برگردید کره
قهقهه ای از سر خوشحالی زدم و گفتم : اینکه عالیه . ببینم میتونی کارای اومدنم و جور کنی؟
جیمین : البته که میتونم . کِی میای ؟
لینا : یه هفته دیگه.. اینجا تو آلمان کلی کار هست که ریخته سرم .. ولی خیلیییی خوشحالممم
جیمین : آروم باش لونا ، وقتی برگردی متوجه رفتار نامجون میشی که کاملا فرق کرده . تمام تلاشم رو کردم که بهش توضیح بدم من مقصر این هستم که تو ترکِش کردی اما همش تکرار میکنه که تو یه هرزه ای هستی که ..
بقیه حرفش رو ادامه نداد . لینا : که چی ؟
جیمین : متاسفم منظوری نداشتم .. خودت میدونی یونمی چقدر براش با ارزشه . هرروز التماس میکنه که فقط بهش بگم حال یونمی خوبه یا نه ..
لینا : باشه . یه هفته دیگه اونجام . میتونی یه خونه تو کره برام جور کنی ؟ پولش رو بهت میدم
جیمین : نیازی نیست .. فقط سعی کن هرچقدر زودتر خودت رو برسونی
+باشه .
-آنیونگ
و قطع کرد .
+یونمیااا ..
بدو بدو به سمتم اومد
یونمی : بله اوما چیشده ؟
بغلش گرفتم . متعجب روی پاهام نشست و گفت : چرا انقدر خوشحالی
+میخوای پدرت رو ببینی ؟
یونمی : آره
لینا : یه هفته دیگه ، میریم کره
یونمی : اوما .. دوستام چی ؟
لینا : توی کُره درس میخونی . سیستم آموزشی کره رو دست و کم نگیر
یونمی : من نمیخوام از دوستام جدا بشم
با اخم گفتم : یعنی نمیخوای پدرت رو ببینی؟
یونمی : من چنین حرفی نزدم . ولی اون میتونه بیاد اینجا .
+اون نمیتونه بیاد
یونمی: میتونه .
+نمیتونه و ما قراره یه هفته دیگه کره باشیم
یونمی: میتونه بیاد و من هم از اینجا نمیرم
دستم و با عصبانیت بالا بردم که هینی کشید و گوشه ای جمع شد . دارم چیکار میکنم؟ برای چی اصلا به این فکر کردم که روش دست بلند کنم؟
+یونمی من .. معذرت میخوام .. که ترسوندمت ..
با شنیدن صدای در اخم کرد و گفت : من و ساشا میریم توی اتاق لطفا مزاحم نشو !
به سمت در رفت و در رو باز کرد . بعد از یه بغل طولانی و سلام کردن ساشا به سمت من اومد
ساشا : سلام خاله یونمی
+سلام ..عزیزم .. خوش اومدی
ساشا : یونمی مادرت خوبه ؟
یونمی : ولش کن بیا بریم .
دست ساشا رو گرفت و باهم رفتن توی اتاق
بعد رفتنش ، گریه ام گرفت .. سعی میکردم بی صدا گریه کنم . تنها چیزی که از نامجون برام مونده بود همین دختر بود و یونمی هم اصلا حتی به حرفهام گوش نمیکنه .
--
پارت بعد : ۲۰+ کامنت
-چه ترکیب حال بهم زنی .
اخم کردم و گفتم : اصلا هم حال بهم زن نیست شاید برای تو که به توت فرنگی حساسیت داری حال بهم زن باشه .
-شاید .
با لبخند پرسید : حالا که گیر دادی پدرم همون مَردیه که دایی جیمین هرروز عکسش رو میفرسته .. بهم بگو اون چندسالشه؟
لینا: پدرت 28 سالشه .
-میتونم یه روز ببینمش؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم : نمیدونم . شاید وقتی که .. حالِش بهتر شد بیاد و ما رو ببینه .
جیمین بهم گفته بود که نامجون ازم متنفر شده و بدتر از همه افسردگی ایه که دچارش شده .
این 4 سال سخت گذشت .. هرشب گریه میکردم اما بالاخره تونستم عادت کنم .
با پیامی که به گوشیم اومد میز لرزید . یونمی به سمت گوشیم دویید که داد زدم : دست نزن .
یونمی : اما ممکنه دایی جیمین باشه .
لینا : اگر دایی جیمین باشه خودم جواب میدم نیاز نیست تو توی گوشیم سرک بکشی . الان دوستت میرسه برو لباس هاتو عوض کن و یکم به اون موهای شلخته ات نظم بده .
اخمی کرد و رفت توی اتاقش
واقعا نمیفهمم کجای تربیتش اشتباه کردم که انقدر بی تربیت شده . هرچند همش تقصیر دوستهاشه .. چندبار از معلمش خواستم که به همکلاسی هاش هشدار بده نباید هرچیزی رو داخل مدرسه بگن ولی انگار نه انگار .
توت فرنگی هارو شستم و توی یه ظرف ریختم . بعد از اینکه بقیه وسایل رو داخل یخچال گذاشتم روی کاناپه ولو شدم و گوشیم رو دستم گرفتم
جیمین : لینا .. این عکس رو امروز برات گرفتم .
دستم رو روی عکس کشیدم که بعد از چند ثانیه دانلود شد . با دیدن استایلش لبخند زدم . خیلی خوشتیپ بود .. موهای مشکی رنگش الان قهوه ای روشن شده بود و لبهایی که همیشه نارنجی بودن .. الان سفید شده بودن . خیلی لاغر شده بود اما هنوزهم جذاب ترین مردی بود که تابحال دیدم . با دیدن لبخند زورکی ای که توی عکس داشت ، قلبم درد گرفت .
+نامجونا باور کن برای منم سخته .
پیام دیگه ای از طرف جیمین به گوشیم اومد .
جیمین : یه خبر خوب برات دارم ، هروقت تونستی بهم زنگ بزن .
خیلی زود باهاش تماس گرفتم .. بعد از چندتا بوق طولانی جواب داد .
جیمین : لینا .. خوبی ؟
+ممنون جیمینا خوبم. چیزی شده ؟
لب زد : میتونی برگردی .
لینا : چی؟
جیمین : الان دیگه نه باندی وجود داره نه خطری که جون تو و یونمی رو به خطر بندازه .. میتونید برگردید کره
قهقهه ای از سر خوشحالی زدم و گفتم : اینکه عالیه . ببینم میتونی کارای اومدنم و جور کنی؟
جیمین : البته که میتونم . کِی میای ؟
لینا : یه هفته دیگه.. اینجا تو آلمان کلی کار هست که ریخته سرم .. ولی خیلیییی خوشحالممم
جیمین : آروم باش لونا ، وقتی برگردی متوجه رفتار نامجون میشی که کاملا فرق کرده . تمام تلاشم رو کردم که بهش توضیح بدم من مقصر این هستم که تو ترکِش کردی اما همش تکرار میکنه که تو یه هرزه ای هستی که ..
بقیه حرفش رو ادامه نداد . لینا : که چی ؟
جیمین : متاسفم منظوری نداشتم .. خودت میدونی یونمی چقدر براش با ارزشه . هرروز التماس میکنه که فقط بهش بگم حال یونمی خوبه یا نه ..
لینا : باشه . یه هفته دیگه اونجام . میتونی یه خونه تو کره برام جور کنی ؟ پولش رو بهت میدم
جیمین : نیازی نیست .. فقط سعی کن هرچقدر زودتر خودت رو برسونی
+باشه .
-آنیونگ
و قطع کرد .
+یونمیااا ..
بدو بدو به سمتم اومد
یونمی : بله اوما چیشده ؟
بغلش گرفتم . متعجب روی پاهام نشست و گفت : چرا انقدر خوشحالی
+میخوای پدرت رو ببینی ؟
یونمی : آره
لینا : یه هفته دیگه ، میریم کره
یونمی : اوما .. دوستام چی ؟
لینا : توی کُره درس میخونی . سیستم آموزشی کره رو دست و کم نگیر
یونمی : من نمیخوام از دوستام جدا بشم
با اخم گفتم : یعنی نمیخوای پدرت رو ببینی؟
یونمی : من چنین حرفی نزدم . ولی اون میتونه بیاد اینجا .
+اون نمیتونه بیاد
یونمی: میتونه .
+نمیتونه و ما قراره یه هفته دیگه کره باشیم
یونمی: میتونه بیاد و من هم از اینجا نمیرم
دستم و با عصبانیت بالا بردم که هینی کشید و گوشه ای جمع شد . دارم چیکار میکنم؟ برای چی اصلا به این فکر کردم که روش دست بلند کنم؟
+یونمی من .. معذرت میخوام .. که ترسوندمت ..
با شنیدن صدای در اخم کرد و گفت : من و ساشا میریم توی اتاق لطفا مزاحم نشو !
به سمت در رفت و در رو باز کرد . بعد از یه بغل طولانی و سلام کردن ساشا به سمت من اومد
ساشا : سلام خاله یونمی
+سلام ..عزیزم .. خوش اومدی
ساشا : یونمی مادرت خوبه ؟
یونمی : ولش کن بیا بریم .
دست ساشا رو گرفت و باهم رفتن توی اتاق
بعد رفتنش ، گریه ام گرفت .. سعی میکردم بی صدا گریه کنم . تنها چیزی که از نامجون برام مونده بود همین دختر بود و یونمی هم اصلا حتی به حرفهام گوش نمیکنه .
--
پارت بعد : ۲۰+ کامنت
۴۶.۵k
۳۰ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.