𝙥.45 𝙍𝙤𝙨𝙖𝙡𝙞𝙣𝙚
زنگ زدم به یه جی و آدرس جایی که بودنو ازش گرفتم و رفتم پیششون..
وقتی رسیدم یه جی دویید سمتم
+ وای رائل
عین بچه ها از وقتی نشستیم داره گریه میکنه
-وایسا الان درستش میکنم
گوشیو در آوردم و زنگ زدم به هوسوک سریع جواب داد
+سلام آقای جونگ
_ سلام خوبین؟
+ممنون
_خواستم بگم سورا حالش بده داره گریه میکنه
هول شدنش از پشت گوشی هم مشخص بود
+ چرا؟چرا حالش بده؟
راه افتادم سمت سورا که با دیدنم رو شو برگردوند با صدای بلند گفتم
- با خودش حرف بزنین بهتون میگه...
گوشیو گرفتم سمت سورا
- نمیخوای حرف بزنی ؟
+ معلوم نیست باز کدوم خریه حتما میخواد بزنه تو گوشم آره؟
یه جی محکم زد تو صورتش و آروم گفت:
+ آقای جونگه...
یهو سورا از جاش پرید و گوشیو از دستم کشید و ازمون فاصله گرفت..
من و یه جی روی نیمکت نشستیم... ازم پرسید چیشد و منم همه چیو براش،تعریف کردم
+ واقعا فکر نمیکردم قصد تهیونگ این باشه...
شونه هامو بالا انداختم
_بالا خره درکش میکنم شاید منو شبیه یونا دیده باشه اما نباید تا این حدم نزدیک میشد که کوک ازم دور شه.
+ اوهوم...
همون لحظه سورا دوید سمتمون و گوشیو انداخت بغلم
_آهای چته؟
+میخوایم بریم بیرون
یه جی زد زیر خنده
+تا الان که با صدای گریه ت سر منو برده بودی چقدر زود یادت رفت
سورا سریع گونه من و یه جی رو بوسید و رفت ..
خندم گرفته بود ازش
+رائل واقعا جئون بغلت کرد؟
با لبخند سرمو تکون دادم...
_اره خود خودش بود...
+ وای من دارم از ذوق میمیرم
و محکم بغلم کرد منم بغلش کردم یهو گوشیش زنگ خورد
خودشو ازم جدا کرد و جواب داد
+الو بابا...الان بیام حدودا نیم ساعت دیگه خونه م......باشه اونم میخرم......
و گوشیو قطع کرد
+ رائل من باید برم مهمون داریم
_برو عزیزم...مواظب خودت باش
و بازم بغلش کردم و رفت ... پارک قشنگی بود...دلم نمیومد برم...از جام پاشدم و شروع کردم به قدم زدن...نمیدونم چندساعت طول کشید... هوا کم کم داشت تاریک میشد...گوشیمو در اوردم به ساعتش نگاه کردم...اوه ۵غروب بود ...باید دیگه میرفتم خونه...راه افتادم سمت خیابون که یه تاکسی بگیرم...یهو یکی دستشو در دهنم گذاشت ومنوکشید عقب...رومو برگردوندم...نمیشناختمش...زبونم بند اومده بود...با اونیکی دستش یه دستمال گذاشت دم دماغم...هرچی دست و پا میزدم نمیتونستم فرار کنم...احساس میکردم که بدنم داره بی حس میشه...و بعدش دیگه نفهمیدم چیشد
...............
کوک:
یه جی اومد سمت خیابون... عینک دودیمو زدم به چشمم و سرموخم کردم که منونبینه...بعد از چند دقیقه سرموبالا آوردم...خب خوبه...رفته بود..رائلم از جاش پاشد..خب پس اونم میخواد بره خونه...باید خودم میرسوندمش...یکم منتظر موندم دیدم رفت سمت چمنا...فکر کنم میخواست قدم بزنه...حدودا سه ساعت همونطور داشت قدم میزد..کاش میشد فهمید که الان تو سرش چی داره میگذره که سه ساعت همش توی یه پارک دومتری داره قدم میزنه
سرمو روی فرمون گذاشتم...خوابم گرفته بود...پوووف چیکار کنم...
یهو صدای جیغ شنیدم...سرمو بالا اوردم دیدم یه مرده دهن رائلو گرفته بود داشت میکشید
سریع کتمو در اوردم پرت کردم تو ماشین و دوییدم سمتش...تا خواست خودشو جمع کنه یه مشت خوابوندم تودهنش که پخش زمین شد...رفتم سمت رائل...چشاش بسته بود...اروم زدم به صورتش
+رائل...چشاتو وا کن...
صدای پا شنیدم...برگشتم عقب دیدم باچاقو حمله کرد طرفم...جاخالی دادم و چاقوش به بازوم خورد...درد بدی توی تنم پیچید...
داشت عقب عقب میرفت...
رفتم سمتش که دوباره چاقوشو گرفت طرفم...زدم به زانوش که خورد زمین و چاقوشو با پام پرت کردم و نشستم رو سینه ش...با تموموجودم مشت میزدم به صورت نحسش...
_میخواستی چیکار کنی حرومزاده هاااانننننن؟
یقشو گرفتم
_حرف بزن...از طرف کی اومدی؟
+هی... هیچکی...
یقشو محکمتر کشیدم
_حرف بزن حرومزادههههههه....
شروع کرد به گریه کردن
+تو...توی...پارک... دیدمش... میخواستم...پولاشو... بگیرم... ازطرف..کسی...نیومدم...
یقشو ول کردم و رفتم سمت رائل ...کامل بیهوش بود
_شاااانس بیاری چیزیش نشده باشه...حیف الان نمیتونم منتظر بمونم پلیس بیاد...اما اگه کوچیکترین اسیبی بهش برسه...خودم پیدات میکنم با همون چاقوت تیکه تیکه ت میکنم...
رائلوبغلم گرفتم و گذاشتمش تو ماشین و راه افتادم سمت بیمارستان...کل لباسم خونی شده بود...دردش غیر قابل تحمل بود اما الان فقط رائل مهم بود نه هیچ چیز دیگه ای....
وقتی رسیدم یه جی دویید سمتم
+ وای رائل
عین بچه ها از وقتی نشستیم داره گریه میکنه
-وایسا الان درستش میکنم
گوشیو در آوردم و زنگ زدم به هوسوک سریع جواب داد
+سلام آقای جونگ
_ سلام خوبین؟
+ممنون
_خواستم بگم سورا حالش بده داره گریه میکنه
هول شدنش از پشت گوشی هم مشخص بود
+ چرا؟چرا حالش بده؟
راه افتادم سمت سورا که با دیدنم رو شو برگردوند با صدای بلند گفتم
- با خودش حرف بزنین بهتون میگه...
گوشیو گرفتم سمت سورا
- نمیخوای حرف بزنی ؟
+ معلوم نیست باز کدوم خریه حتما میخواد بزنه تو گوشم آره؟
یه جی محکم زد تو صورتش و آروم گفت:
+ آقای جونگه...
یهو سورا از جاش پرید و گوشیو از دستم کشید و ازمون فاصله گرفت..
من و یه جی روی نیمکت نشستیم... ازم پرسید چیشد و منم همه چیو براش،تعریف کردم
+ واقعا فکر نمیکردم قصد تهیونگ این باشه...
شونه هامو بالا انداختم
_بالا خره درکش میکنم شاید منو شبیه یونا دیده باشه اما نباید تا این حدم نزدیک میشد که کوک ازم دور شه.
+ اوهوم...
همون لحظه سورا دوید سمتمون و گوشیو انداخت بغلم
_آهای چته؟
+میخوایم بریم بیرون
یه جی زد زیر خنده
+تا الان که با صدای گریه ت سر منو برده بودی چقدر زود یادت رفت
سورا سریع گونه من و یه جی رو بوسید و رفت ..
خندم گرفته بود ازش
+رائل واقعا جئون بغلت کرد؟
با لبخند سرمو تکون دادم...
_اره خود خودش بود...
+ وای من دارم از ذوق میمیرم
و محکم بغلم کرد منم بغلش کردم یهو گوشیش زنگ خورد
خودشو ازم جدا کرد و جواب داد
+الو بابا...الان بیام حدودا نیم ساعت دیگه خونه م......باشه اونم میخرم......
و گوشیو قطع کرد
+ رائل من باید برم مهمون داریم
_برو عزیزم...مواظب خودت باش
و بازم بغلش کردم و رفت ... پارک قشنگی بود...دلم نمیومد برم...از جام پاشدم و شروع کردم به قدم زدن...نمیدونم چندساعت طول کشید... هوا کم کم داشت تاریک میشد...گوشیمو در اوردم به ساعتش نگاه کردم...اوه ۵غروب بود ...باید دیگه میرفتم خونه...راه افتادم سمت خیابون که یه تاکسی بگیرم...یهو یکی دستشو در دهنم گذاشت ومنوکشید عقب...رومو برگردوندم...نمیشناختمش...زبونم بند اومده بود...با اونیکی دستش یه دستمال گذاشت دم دماغم...هرچی دست و پا میزدم نمیتونستم فرار کنم...احساس میکردم که بدنم داره بی حس میشه...و بعدش دیگه نفهمیدم چیشد
...............
کوک:
یه جی اومد سمت خیابون... عینک دودیمو زدم به چشمم و سرموخم کردم که منونبینه...بعد از چند دقیقه سرموبالا آوردم...خب خوبه...رفته بود..رائلم از جاش پاشد..خب پس اونم میخواد بره خونه...باید خودم میرسوندمش...یکم منتظر موندم دیدم رفت سمت چمنا...فکر کنم میخواست قدم بزنه...حدودا سه ساعت همونطور داشت قدم میزد..کاش میشد فهمید که الان تو سرش چی داره میگذره که سه ساعت همش توی یه پارک دومتری داره قدم میزنه
سرمو روی فرمون گذاشتم...خوابم گرفته بود...پوووف چیکار کنم...
یهو صدای جیغ شنیدم...سرمو بالا اوردم دیدم یه مرده دهن رائلو گرفته بود داشت میکشید
سریع کتمو در اوردم پرت کردم تو ماشین و دوییدم سمتش...تا خواست خودشو جمع کنه یه مشت خوابوندم تودهنش که پخش زمین شد...رفتم سمت رائل...چشاش بسته بود...اروم زدم به صورتش
+رائل...چشاتو وا کن...
صدای پا شنیدم...برگشتم عقب دیدم باچاقو حمله کرد طرفم...جاخالی دادم و چاقوش به بازوم خورد...درد بدی توی تنم پیچید...
داشت عقب عقب میرفت...
رفتم سمتش که دوباره چاقوشو گرفت طرفم...زدم به زانوش که خورد زمین و چاقوشو با پام پرت کردم و نشستم رو سینه ش...با تموموجودم مشت میزدم به صورت نحسش...
_میخواستی چیکار کنی حرومزاده هاااانننننن؟
یقشو گرفتم
_حرف بزن...از طرف کی اومدی؟
+هی... هیچکی...
یقشو محکمتر کشیدم
_حرف بزن حرومزادههههههه....
شروع کرد به گریه کردن
+تو...توی...پارک... دیدمش... میخواستم...پولاشو... بگیرم... ازطرف..کسی...نیومدم...
یقشو ول کردم و رفتم سمت رائل ...کامل بیهوش بود
_شاااانس بیاری چیزیش نشده باشه...حیف الان نمیتونم منتظر بمونم پلیس بیاد...اما اگه کوچیکترین اسیبی بهش برسه...خودم پیدات میکنم با همون چاقوت تیکه تیکه ت میکنم...
رائلوبغلم گرفتم و گذاشتمش تو ماشین و راه افتادم سمت بیمارستان...کل لباسم خونی شده بود...دردش غیر قابل تحمل بود اما الان فقط رائل مهم بود نه هیچ چیز دیگه ای....
۵.۸k
۲۸ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.