پارت ۴(pure love)
گفتم: نامه ی عذرخواهی رو وقتی می نویسن که به معلما و ...توهین شده باشه ولی من غیر عمدی خواهرمو زدم از خودش عذرخواهی می کنم
گفت: خیلی خب پس همین هفته جلوی بچه ها ازش عذرخواهی کن ...حالا میتونی بری
تعظیم کردم و رفتم بیرون با خودم به بدشانسی خودم می خندیدم
رفتم توی کلاس پیش مینهو و یورا یقه ی لباس مینهو رو گرفتم و گفتم: مینهو همش تقصیر تو بود نه من
مینهو گیج نگام می کرد و گفت: چی میگی ا/ت؟
گفتم: خودتو نزن به اون راه اگه انقد سرزنشم نمی کردی الان مجبور نبودم جلوی بچه ها از خواهرم معذرت خواهی کنم
یورا گفت: چیه تو که هرروز از من عذرخواهی می کنی حالا جلو بچه ها عذرخواهی کن
لحنش خیلی خودخواهانه بود مینهو هم گفت: وقتی اشتباهی کردی باید عذرخواهی هم بکنی عشقم
((عشقم بخوره توی سرت پدر..گ😑))
گفتم: خیلی خب حالا که اینجوریه باشه
رفتم و نشستم سر میز خودم چرا یه جوری باهام حرف می زنن که انگار یه مزاحمم؟؟
بلاخره معلم اومد و حواسمو دادم به درس
(زنگ آخر)
بله زنگ آخر هم به صدا در اومد مینهو بی خیال توی کلاس بود بهش گفتم: همه دارن میرن بیا ماهم بریم
گفت: مگه نمیخواستی اسم غایبین رو تحویل بدی؟ ...یادت رفته مبصر کلاس تویی؟
گفتم: عااا راست میگی پس تو همین جا بمون من میرم و زود برمی گردم
بدو بدو تا دفتر مدیر رفتم و سریع اسامی رو تحویلش دادم برای اینکه مینهو زیادی منتظر نمونه اون همه پله رو دوییدم تا سریع برسم بهش
آره مینهو باهام سرد بود ولی خب منم دوستش دارم نمیتونم باهاش بد باشم
نزدیک های کلاس کم کم قدم هامو آروم تر کردم که نفس نفس نزنم
خواستم در و کلاس رو باز کنم که با دیدن چیزی منتظرش نبودم سر جام میخکوب شدم
یورا و مینهو ...داشتن همدیگه رو می بوسیدن
((هعی بیچاره 💔🙂))
نا خودآگاه قطره اشکی ریخت روی گونم
مگه من چیم از یورا کم تر بود ...چرا چرا چرا
چرا باید با خواهرم بهم خیانت می کرد؟؟
مگه اون منو دوست نداشت
بدون توجه به موقعیت داشتم بهشون زل می زدم که دستای بزرگ یک نفر روی مچ دستم احساس کردم
تا سرمو برگردوندم دستمو کشید و منو برد بیرون از مدرسه
اون....جونگ کوک بود
دستامو ول کرد و گفت : بهت چی گفتم(عصبی)
عصبی بودم یه مشت زدم به سینش و گفتم: تو خجالت نمی کشی انقد توی زندگی من دخالت می کنی ؟؟
گفت: دخالت..؟
پوزخندی زد و گفت: من فقط میخواستم یه آدم دیگه مثل من قلبش شکسته نشه که شد
برگشت بره که گفتم: آره...تو راست میگفتی باید حرفتو باور می کردم
گریه هام اوج گرفتن و نشستم روی زمین و زانو هام رو بغل کردم و زار زار گریه می کردم
جونگ کوک اومد سمتم و دستش رو روی شونم گذاشت و گفت: عیب نداره ا/ت تا الانش هم خیلی خوب بودی ...
سوییتی هارتا خوشحال میشم نظرتون رو راجب این فیک بگید 🙂💙
گفت: خیلی خب پس همین هفته جلوی بچه ها ازش عذرخواهی کن ...حالا میتونی بری
تعظیم کردم و رفتم بیرون با خودم به بدشانسی خودم می خندیدم
رفتم توی کلاس پیش مینهو و یورا یقه ی لباس مینهو رو گرفتم و گفتم: مینهو همش تقصیر تو بود نه من
مینهو گیج نگام می کرد و گفت: چی میگی ا/ت؟
گفتم: خودتو نزن به اون راه اگه انقد سرزنشم نمی کردی الان مجبور نبودم جلوی بچه ها از خواهرم معذرت خواهی کنم
یورا گفت: چیه تو که هرروز از من عذرخواهی می کنی حالا جلو بچه ها عذرخواهی کن
لحنش خیلی خودخواهانه بود مینهو هم گفت: وقتی اشتباهی کردی باید عذرخواهی هم بکنی عشقم
((عشقم بخوره توی سرت پدر..گ😑))
گفتم: خیلی خب حالا که اینجوریه باشه
رفتم و نشستم سر میز خودم چرا یه جوری باهام حرف می زنن که انگار یه مزاحمم؟؟
بلاخره معلم اومد و حواسمو دادم به درس
(زنگ آخر)
بله زنگ آخر هم به صدا در اومد مینهو بی خیال توی کلاس بود بهش گفتم: همه دارن میرن بیا ماهم بریم
گفت: مگه نمیخواستی اسم غایبین رو تحویل بدی؟ ...یادت رفته مبصر کلاس تویی؟
گفتم: عااا راست میگی پس تو همین جا بمون من میرم و زود برمی گردم
بدو بدو تا دفتر مدیر رفتم و سریع اسامی رو تحویلش دادم برای اینکه مینهو زیادی منتظر نمونه اون همه پله رو دوییدم تا سریع برسم بهش
آره مینهو باهام سرد بود ولی خب منم دوستش دارم نمیتونم باهاش بد باشم
نزدیک های کلاس کم کم قدم هامو آروم تر کردم که نفس نفس نزنم
خواستم در و کلاس رو باز کنم که با دیدن چیزی منتظرش نبودم سر جام میخکوب شدم
یورا و مینهو ...داشتن همدیگه رو می بوسیدن
((هعی بیچاره 💔🙂))
نا خودآگاه قطره اشکی ریخت روی گونم
مگه من چیم از یورا کم تر بود ...چرا چرا چرا
چرا باید با خواهرم بهم خیانت می کرد؟؟
مگه اون منو دوست نداشت
بدون توجه به موقعیت داشتم بهشون زل می زدم که دستای بزرگ یک نفر روی مچ دستم احساس کردم
تا سرمو برگردوندم دستمو کشید و منو برد بیرون از مدرسه
اون....جونگ کوک بود
دستامو ول کرد و گفت : بهت چی گفتم(عصبی)
عصبی بودم یه مشت زدم به سینش و گفتم: تو خجالت نمی کشی انقد توی زندگی من دخالت می کنی ؟؟
گفت: دخالت..؟
پوزخندی زد و گفت: من فقط میخواستم یه آدم دیگه مثل من قلبش شکسته نشه که شد
برگشت بره که گفتم: آره...تو راست میگفتی باید حرفتو باور می کردم
گریه هام اوج گرفتن و نشستم روی زمین و زانو هام رو بغل کردم و زار زار گریه می کردم
جونگ کوک اومد سمتم و دستش رو روی شونم گذاشت و گفت: عیب نداره ا/ت تا الانش هم خیلی خوب بودی ...
سوییتی هارتا خوشحال میشم نظرتون رو راجب این فیک بگید 🙂💙
۲۰.۲k
۰۵ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.