نه این که من بخواهم... نه اینکه من لجبازی کنم... نه... فق
نه این که من بخواهم... نه اینکه من لجبازی کنم... نه... فقط گاهی به شدت احمق میشوم و بی حوصله.. باور کنید خودم نمیخواهم... یعنی اصلا دست خودم نیست... دست خودم بود که دست خودم را میگرفتم و می کشیدم بیرون ازاین همه رویا و خاطره ها و بدبختی....
من گاهی به شدت دیوانه می شوم... این جور وقتها... این شبها... دلم یک نفر را میخواد که بیاید کنارم بنشیند و بگوید
باز زد به سرت؟؟
و من بی تعارف و خجالت و رک بگویم
آره...
و بگوید حق داری خب، زندگی گاهی سخت میشه... درد میشه... عذاب میشه... آدم و دیونه میکنه..
خب آدم گاهی دلش نصیحت نمیخواهد... دوست دارد یک بار بشنود حق داری حتی اگر نداشته باشد... آدم دوست دارد گاهی بشنود اصلا تو چرا گریه نمی کنی؟؟ بشین زار بزن دردهایت را...
من بعضی وقتها میدانم به مرز دیوانه شدن رسیده ام اما خودازاری دارم.. خاطره مرور میکنم... موسیقی غمگین گوش میدهم... خلاصه هر غلطی که حالم را بدتر کند میکنم... خب آدم گاهی نیاز دارد پر شود و بی هوا خالی... میفهمی؟؟
تظاهر همیشه خوب نیست .. مثلا من آهنگ مورد نظرم را رد کنم و دلم بلرزد و بریزد و خودم را بزنم به آن راه چیزی حل میشود؟؟ نه فقط حسرت ها کش می آیند...
گاهی... دقت کنید... گاهی لازم است یک چیزهایی را مرور کنی و بعد بلند بگویی آخیش... و سیل وار اشک بریزی... صبح بعد دیگر آن قدر عمیق و زیاد دلت شنیدن آن آهنگ را نمیخواهد... یا مرور خاطره را ... هر چقدر خودت را منع کنی و فرار کنی بیشتر فکر میکنی... گاهی خودت را نزن به آن راه...
گاهی مثل من دیوانه شو... خود آزار شو... حالا آن آدم هم نبود و نیامد و نگفت حق داری هم مهم نیست... گاهی خودت دستت را بزن روی شانه ات و بگو...
حق داری جانم... دستت که به شانه ات می رسد....
من گاهی عجیب این قدر دیوانه میشوم... گفتم که دست خودم نیست... دستم به مرور خاطره هایم بند است...!!
#فاطمه-خاوریان-
من گاهی به شدت دیوانه می شوم... این جور وقتها... این شبها... دلم یک نفر را میخواد که بیاید کنارم بنشیند و بگوید
باز زد به سرت؟؟
و من بی تعارف و خجالت و رک بگویم
آره...
و بگوید حق داری خب، زندگی گاهی سخت میشه... درد میشه... عذاب میشه... آدم و دیونه میکنه..
خب آدم گاهی دلش نصیحت نمیخواهد... دوست دارد یک بار بشنود حق داری حتی اگر نداشته باشد... آدم دوست دارد گاهی بشنود اصلا تو چرا گریه نمی کنی؟؟ بشین زار بزن دردهایت را...
من بعضی وقتها میدانم به مرز دیوانه شدن رسیده ام اما خودازاری دارم.. خاطره مرور میکنم... موسیقی غمگین گوش میدهم... خلاصه هر غلطی که حالم را بدتر کند میکنم... خب آدم گاهی نیاز دارد پر شود و بی هوا خالی... میفهمی؟؟
تظاهر همیشه خوب نیست .. مثلا من آهنگ مورد نظرم را رد کنم و دلم بلرزد و بریزد و خودم را بزنم به آن راه چیزی حل میشود؟؟ نه فقط حسرت ها کش می آیند...
گاهی... دقت کنید... گاهی لازم است یک چیزهایی را مرور کنی و بعد بلند بگویی آخیش... و سیل وار اشک بریزی... صبح بعد دیگر آن قدر عمیق و زیاد دلت شنیدن آن آهنگ را نمیخواهد... یا مرور خاطره را ... هر چقدر خودت را منع کنی و فرار کنی بیشتر فکر میکنی... گاهی خودت را نزن به آن راه...
گاهی مثل من دیوانه شو... خود آزار شو... حالا آن آدم هم نبود و نیامد و نگفت حق داری هم مهم نیست... گاهی خودت دستت را بزن روی شانه ات و بگو...
حق داری جانم... دستت که به شانه ات می رسد....
من گاهی عجیب این قدر دیوانه میشوم... گفتم که دست خودم نیست... دستم به مرور خاطره هایم بند است...!!
#فاطمه-خاوریان-
۷.۹k
۱۶ بهمن ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.