فیک تهیونگ (اعذاب عشق) ادامه پارت۳
از زبان ا/ت
یه لحظه مکث کردم و ادامه دادم : نکنه فکر کردی بخاطر تو برگشتم ؟
لبخندی دندون نمایی زد و گفت : خودت خوب منو میشناسی چیزی که بخوام رو بدست میارم تو هم جزو خواسته های منی
وای قلبم چرا اینجوری شدم خودمو فوراً جمع و جور کردم و رفتم توی اتاقم و در رو بستم دستم رو گذاشتم روی قلبم وای الان که بزنه بیرون...
همه چیزم رو گذاشتم جای خودش لباس خوابم رو پوشیدم نشستم روی تختم به در و دیوار نگاه میکردم یاده اون موقع که شبا تهیونگ بالش بدست میومد توی اتاقم منم قهقهه زنان بهش میخندیدم زده بود به سرم با هر چیزی که میومد تو ذهنم میخندیدم تا بالاخره اشکم در اومد چقدر زود تموم شد برامون.. یعنی خوشحالی اونقدر برامون زیادی بوده؟ یعنی اینقدر بدشانس؟
خوابم نبرد بلند شدم و رفتم سمت پنجره به حیاط بزرگ و چراغ بارون خیره شده بودم که کسی که باعث به هم ریختن ذهنیاتم شده وایستاده بود توی حیاط...
تهیونگ پشتش بهم بود متوجه من نشد اما من که متوجهش شده بودم داشتم دیوونه میشدم پرده رو با حرص کشیدم تا نبینمش انگار امشب نمیخواست تموم بشه اینقدر که اعصاب خوردم توی یه شب خدا به بعد از این رحم کنه..اصلا من چرا باید به همچین آدمی فکر کنم از کجا معلوم اون خواهرم رو نکشته ایششش خدا نمیدونم امشب سکته نکنم خوبه .
یه لحظه مکث کردم و ادامه دادم : نکنه فکر کردی بخاطر تو برگشتم ؟
لبخندی دندون نمایی زد و گفت : خودت خوب منو میشناسی چیزی که بخوام رو بدست میارم تو هم جزو خواسته های منی
وای قلبم چرا اینجوری شدم خودمو فوراً جمع و جور کردم و رفتم توی اتاقم و در رو بستم دستم رو گذاشتم روی قلبم وای الان که بزنه بیرون...
همه چیزم رو گذاشتم جای خودش لباس خوابم رو پوشیدم نشستم روی تختم به در و دیوار نگاه میکردم یاده اون موقع که شبا تهیونگ بالش بدست میومد توی اتاقم منم قهقهه زنان بهش میخندیدم زده بود به سرم با هر چیزی که میومد تو ذهنم میخندیدم تا بالاخره اشکم در اومد چقدر زود تموم شد برامون.. یعنی خوشحالی اونقدر برامون زیادی بوده؟ یعنی اینقدر بدشانس؟
خوابم نبرد بلند شدم و رفتم سمت پنجره به حیاط بزرگ و چراغ بارون خیره شده بودم که کسی که باعث به هم ریختن ذهنیاتم شده وایستاده بود توی حیاط...
تهیونگ پشتش بهم بود متوجه من نشد اما من که متوجهش شده بودم داشتم دیوونه میشدم پرده رو با حرص کشیدم تا نبینمش انگار امشب نمیخواست تموم بشه اینقدر که اعصاب خوردم توی یه شب خدا به بعد از این رحم کنه..اصلا من چرا باید به همچین آدمی فکر کنم از کجا معلوم اون خواهرم رو نکشته ایششش خدا نمیدونم امشب سکته نکنم خوبه .
۱۱۶.۹k
۰۸ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۷۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.