گس لایتر/پارت ۳۰۸
میونه ی راه با جیمین تماس گرفت...
بایول: الو؟ جیمین؟ تونستی ماشین پیدا کنی یا هنوز اونجایی؟
جیمین: نگران نباش عزیزم... خارج شهر نبودیم که...
پیدا کردم
بایول: اوفففف... خیالم راحت شد!... بعدا صحبت میکنیم
جیمین: باشه... فعلا...
از گوشه ی چشمش بهش نگاه میکرد... وقتی صورت نگران بایول رو دید نتونست طاقت بیاره...
جونگکوک: خیلی نگرانش بودی؟!!...
با عصبانیت سرشو چرخوند و با اخم نگاهش کرد...
جونگکوک رانندگی میکرد ولی تندی نگاهشو متوجه شد...
بایول: آره... نگرانش شدم!... قاعدتا هر انسان عاقلی وقتی ببینه یکی توی اون وضعیت رها شده نگران میشه... تو چطوری تونستی اینکارو باهاش بکنی؟
جونگکوک: بارها بهش تذکر دادم که ازت فاصله بگیره... این حتی نصف بلایی که میخواستم سرش بیارم هم نبود! بخاطر تو کاریش ندارم!...
جوابی بهش نداد... وقتی دید نزدیک عمارت رسیدن با صدای بلند و لحن تندی گفت:
همینجا وایسا!...
به محض توقف ماشین مهلت نداد و پیاده شد...
.
.
.
.
سول رو توی بغلش گرفته بود و آروم تکونش میداد و توی اتاق راه میرفت...
که بایول سر رسید...
وارد اتاق نیمه تاریکش شد...
اول از هرچیز خودشو به یون ها رسوند...
بایول: بچه رو بده من...
توی بغلش دادش...
به سرتاپاش با تعجب نگاه کرد...
یون ها: این چه سر و وضعیه؟... چرا شلوار و لباست خیس و گِلی شده؟ کجا بودی؟
بایول: اوفف... نپرس لطفا!... با جونگکوک بودم!... سر فرصت میگم
یون ها: باشه... پس من میرم بخوابم... کاری با من نداری؟
بایول: نه اونی... برو...
************
با لباسای خیس و گِلی مستقیما سمت حموم رفت... روبروی آینه ایستاد و شروع به درآوردن لباساش کرد... به ابروهای گره خورده و چشمای بی رمق خودش نگاه کرد...
هنوزم نمیتونست قبولش کنه...
از اتفاقی که امشب افتاد غیر مستقیم همه چیو فهمید...
نگاه خیره و سکوت بایول از شنیدن هر حرف تلخی بدتر بود...
به جونگکوک جوابی نداد!...
اما هر دو جوابشونو گرفتن!
جیمین خوب میدونست که اگر بایول عاشقش بود محکم تو روی جونگکوک به زبون میگفت...
ولی حتی نتونست بگه که از جونگکوک بدش میاد!...
اما...
این آخرین شانسش بود...
اگر بایول رو رد میکرد دیگه به چشم نمیدیدش!
اون بایول رو زورکی نمیخواست... خودش هم میخواست که با جیمین بمونه... حالا یا از ته دل... یا ظاهرا!
در هر صورت... پس زدنش ممکن نبود!
سمت دوش رفت و زیرش ایستاد...
این راهو تا آخرش میخواست بره... تا جاییکه بایول میموند!
**********
روز بعد...
دیشبو نتونسته بود بخوابه... برای همین هنوز خواب بود...
صدای زنگ در رو شنید...
از خواب بیدار شد و نگاهی به ساعتش انداخت....
ساعت یک ظهر بود!
در رو بازکرد...
بایول: اوه... جیمینا... خواب بودی؟
جیمین: آ... نه... دیگه باید بیدار میشدم
بایول: البته دیشب نتونستی بخوابی
جیمین: اشکالی نداره... بیا داخل...
همینطور که سمت سالن میرفتن جیمین پرسید:
جیمین: چطور اومدی؟ تعجب کردم
بایول: بابت دیشب یه عذرخواهی بهت بدهکار بودم... با تماس گرفتن دلم راضی نمیشد...باید حتما میدیدمت
جیمین: کار خوبی کردی که اومدی... ولی عذرخواهی برای چی؟ ...
سمت آشپزخونه رفت...
بایول روی مبل نشست و در جوابش گفت:
-من باید پیشت میموندم... ولی نگران سول بودم... باید حتما بهش میرسیدم
جیمین: خودتو مقصر ندون... تو حق داشتی...
بایول: الو؟ جیمین؟ تونستی ماشین پیدا کنی یا هنوز اونجایی؟
جیمین: نگران نباش عزیزم... خارج شهر نبودیم که...
پیدا کردم
بایول: اوفففف... خیالم راحت شد!... بعدا صحبت میکنیم
جیمین: باشه... فعلا...
از گوشه ی چشمش بهش نگاه میکرد... وقتی صورت نگران بایول رو دید نتونست طاقت بیاره...
جونگکوک: خیلی نگرانش بودی؟!!...
با عصبانیت سرشو چرخوند و با اخم نگاهش کرد...
جونگکوک رانندگی میکرد ولی تندی نگاهشو متوجه شد...
بایول: آره... نگرانش شدم!... قاعدتا هر انسان عاقلی وقتی ببینه یکی توی اون وضعیت رها شده نگران میشه... تو چطوری تونستی اینکارو باهاش بکنی؟
جونگکوک: بارها بهش تذکر دادم که ازت فاصله بگیره... این حتی نصف بلایی که میخواستم سرش بیارم هم نبود! بخاطر تو کاریش ندارم!...
جوابی بهش نداد... وقتی دید نزدیک عمارت رسیدن با صدای بلند و لحن تندی گفت:
همینجا وایسا!...
به محض توقف ماشین مهلت نداد و پیاده شد...
.
.
.
.
سول رو توی بغلش گرفته بود و آروم تکونش میداد و توی اتاق راه میرفت...
که بایول سر رسید...
وارد اتاق نیمه تاریکش شد...
اول از هرچیز خودشو به یون ها رسوند...
بایول: بچه رو بده من...
توی بغلش دادش...
به سرتاپاش با تعجب نگاه کرد...
یون ها: این چه سر و وضعیه؟... چرا شلوار و لباست خیس و گِلی شده؟ کجا بودی؟
بایول: اوفف... نپرس لطفا!... با جونگکوک بودم!... سر فرصت میگم
یون ها: باشه... پس من میرم بخوابم... کاری با من نداری؟
بایول: نه اونی... برو...
************
با لباسای خیس و گِلی مستقیما سمت حموم رفت... روبروی آینه ایستاد و شروع به درآوردن لباساش کرد... به ابروهای گره خورده و چشمای بی رمق خودش نگاه کرد...
هنوزم نمیتونست قبولش کنه...
از اتفاقی که امشب افتاد غیر مستقیم همه چیو فهمید...
نگاه خیره و سکوت بایول از شنیدن هر حرف تلخی بدتر بود...
به جونگکوک جوابی نداد!...
اما هر دو جوابشونو گرفتن!
جیمین خوب میدونست که اگر بایول عاشقش بود محکم تو روی جونگکوک به زبون میگفت...
ولی حتی نتونست بگه که از جونگکوک بدش میاد!...
اما...
این آخرین شانسش بود...
اگر بایول رو رد میکرد دیگه به چشم نمیدیدش!
اون بایول رو زورکی نمیخواست... خودش هم میخواست که با جیمین بمونه... حالا یا از ته دل... یا ظاهرا!
در هر صورت... پس زدنش ممکن نبود!
سمت دوش رفت و زیرش ایستاد...
این راهو تا آخرش میخواست بره... تا جاییکه بایول میموند!
**********
روز بعد...
دیشبو نتونسته بود بخوابه... برای همین هنوز خواب بود...
صدای زنگ در رو شنید...
از خواب بیدار شد و نگاهی به ساعتش انداخت....
ساعت یک ظهر بود!
در رو بازکرد...
بایول: اوه... جیمینا... خواب بودی؟
جیمین: آ... نه... دیگه باید بیدار میشدم
بایول: البته دیشب نتونستی بخوابی
جیمین: اشکالی نداره... بیا داخل...
همینطور که سمت سالن میرفتن جیمین پرسید:
جیمین: چطور اومدی؟ تعجب کردم
بایول: بابت دیشب یه عذرخواهی بهت بدهکار بودم... با تماس گرفتن دلم راضی نمیشد...باید حتما میدیدمت
جیمین: کار خوبی کردی که اومدی... ولی عذرخواهی برای چی؟ ...
سمت آشپزخونه رفت...
بایول روی مبل نشست و در جوابش گفت:
-من باید پیشت میموندم... ولی نگران سول بودم... باید حتما بهش میرسیدم
جیمین: خودتو مقصر ندون... تو حق داشتی...
۱۷.۳k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.