خوناشام وحشی 🍷🦇
#خوناشام_وحشی 🍷🦇
Part_15
پرش زمانی عمارت تهیونگ :
تهیونگ وارد عمارت شد...
به سمت اتاق کارش رفت که پدر بزرگ و هیم چان هم اونجا بودن...
وارد اتاق شد و روی صندلی نشست...
هیم چان: چی شدع بود..؟
تهیونگ: یه دختره وارد عمارت شدع بود...
مثلا میخواست دوستشو نجات بده..*نیشخند*
هیم چان: چیکار کردی...؟*تعجب*
پدربزرگ: پسرم کار اشتباهی که نکردی..؟*هول*
تهیونگ نیشخندی زد و حرفشو ادامه داد..
تهیونگ: نه فقط خنجر زدم بهش و وسط خیابون ولش کردم...
هیم چان: چیکار کردی..!!!
اگه خوناشام ها ی دیگه و گرگینه ها بگیرنش چی...؟؟ اون موقع مقصر مرگ یه انسان تویی دیوونه*عصبی*
تهیونگ: اَحح..صداتو نبر بالا..بتمرگ سر جات...*عصبی*
تو نفرو فرستادم تا مواظبش باشن...چیزی نشده...یکی پیداس کرد بردنش بیمارستان..*جدی*
پدربزرگ: هوفف..خوبه...وگرنه تو دردسر میوفتادیم..*نفس عمیق*
تهیونگ: الان با دختره چیکار کنیم..؟؟
پدربزرگ: باید نگهش داری...اون نیرو کاری میکنه که کم کم دختره متعلق به تو بشه...هم قلبش..هم نیرو...هم خو.نش برای تو میشع...
تهیونگ: خوبه....حداقل به یه دردی خورد..*جدی*
پرش زمانی ساعت 10 صبح "ویو ا.ت"
اصلن خواب نداشتم...
اما چشمام خسته شده شدع بود..
خواستم کمی استراحت کنم که در انباری سریع باز شد...
اون خوناشام وارد انباری شد..
با اشک و داد برگشتم سمتش..
ا.ت: چیکارش کردی..*داد و گریه*
با دوستم چیکار کردی*داد*
"ویو نویسنده"
تهیونگ نزدیک ا.ت شد و گلوش رو گرفت...
تهیونگ: ببین منو...من از اون انسان ها نیستم که خیلی آروم باشم...خوناشامم خوناشام..*عصبی*
اگه یکبار دیگه سرم داد بزنی...برات گرون تموم میشه..*عصبی*
ا.ت نفسش داخل گلوش حبس شدع بود..
نمیتونست نفس بکشه...
نفس نفس میزد.. اما راه نفسش داشت بسته میشد.
تهیونگ گلوش رو ول کرد که ا.ت شروع کرد به سرفه کردن....
تهیونگ قفل زنجیر ا.ت رو باز کرد و کشون کشون به سمت سالن بردتش...
وارد اتاق مهمون شد . ا.ت رو روی تخت گذاشت و زنجیر ها رو به دستش وصل کرد...
Part_15
پرش زمانی عمارت تهیونگ :
تهیونگ وارد عمارت شد...
به سمت اتاق کارش رفت که پدر بزرگ و هیم چان هم اونجا بودن...
وارد اتاق شد و روی صندلی نشست...
هیم چان: چی شدع بود..؟
تهیونگ: یه دختره وارد عمارت شدع بود...
مثلا میخواست دوستشو نجات بده..*نیشخند*
هیم چان: چیکار کردی...؟*تعجب*
پدربزرگ: پسرم کار اشتباهی که نکردی..؟*هول*
تهیونگ نیشخندی زد و حرفشو ادامه داد..
تهیونگ: نه فقط خنجر زدم بهش و وسط خیابون ولش کردم...
هیم چان: چیکار کردی..!!!
اگه خوناشام ها ی دیگه و گرگینه ها بگیرنش چی...؟؟ اون موقع مقصر مرگ یه انسان تویی دیوونه*عصبی*
تهیونگ: اَحح..صداتو نبر بالا..بتمرگ سر جات...*عصبی*
تو نفرو فرستادم تا مواظبش باشن...چیزی نشده...یکی پیداس کرد بردنش بیمارستان..*جدی*
پدربزرگ: هوفف..خوبه...وگرنه تو دردسر میوفتادیم..*نفس عمیق*
تهیونگ: الان با دختره چیکار کنیم..؟؟
پدربزرگ: باید نگهش داری...اون نیرو کاری میکنه که کم کم دختره متعلق به تو بشه...هم قلبش..هم نیرو...هم خو.نش برای تو میشع...
تهیونگ: خوبه....حداقل به یه دردی خورد..*جدی*
پرش زمانی ساعت 10 صبح "ویو ا.ت"
اصلن خواب نداشتم...
اما چشمام خسته شده شدع بود..
خواستم کمی استراحت کنم که در انباری سریع باز شد...
اون خوناشام وارد انباری شد..
با اشک و داد برگشتم سمتش..
ا.ت: چیکارش کردی..*داد و گریه*
با دوستم چیکار کردی*داد*
"ویو نویسنده"
تهیونگ نزدیک ا.ت شد و گلوش رو گرفت...
تهیونگ: ببین منو...من از اون انسان ها نیستم که خیلی آروم باشم...خوناشامم خوناشام..*عصبی*
اگه یکبار دیگه سرم داد بزنی...برات گرون تموم میشه..*عصبی*
ا.ت نفسش داخل گلوش حبس شدع بود..
نمیتونست نفس بکشه...
نفس نفس میزد.. اما راه نفسش داشت بسته میشد.
تهیونگ گلوش رو ول کرد که ا.ت شروع کرد به سرفه کردن....
تهیونگ قفل زنجیر ا.ت رو باز کرد و کشون کشون به سمت سالن بردتش...
وارد اتاق مهمون شد . ا.ت رو روی تخت گذاشت و زنجیر ها رو به دستش وصل کرد...
۵.۲k
۰۷ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.