دوپارتی P.1
وقتی یه خلافکار بود و ...
صدای قدم های آهسته و پیوسته ی تو روی فرورفتگی های زمین که حالا از بارون خیس شده بودند به سکوت خیابون خلوت و ساکت شب پایان میداد . نفس هات توی هوای سوزناک و سرد شب که لرزه بر بدن می انداخت میعان میشد و به اعماق آسمان سیاه و تاریک شب پرواز میکردند . توی سکوت به راه رفتن و قدم برداشتن زیر نور های کمرنگ تیربرق که نوری روی صورتت می انداختند ادامه دادی تا اینکه صدایی دلخراش تو را از راه رفتن متوقف کرد . صدا برای لحظه ای در اطراف پیچید ، قابل تشخیص نبود . دقیقاً نمیدونستی صدا از کدوم طرف جان پیدا کرده . صدا دوباره این بار با شدت بیشتر و بلند تر تکرار شد . من کم وزش باد خنکی را پشت سرت حس کردی . وحشت کردی ، سر جایت ایستاده دنبال نشانه ای از صدا گشتی . ولی چرا هنوز منتظر ایستاده بودی ؟! به رو به رو قدم برداشتی و پشت یک باجه ی تلفن قایم شدی ، که ردی از مشت و فرو رفتگی در آن دیده میشد . کنی خم شدی و نگاهی به درون کوچه این انداختی که تاریکی به آن بی انتهایی میبخشید. تا نگاهت رو برگرداندی سایه ای به سرعت و شدت از کنارت رد شد . به سمت صاحب سایه برگشتی و پسری را زخمی و آسیب دیده در حال فرار دیدی . بغض توی چشم هات جمع شد . دستت رو جلوی دهنت گرفتی و آروم شروع به اشک ریختن کردی . کمی بعد آهسته وارد کوچه شدی . دستت رو روی دیوار های آجری کوچه میکشیدی و مسیری را به داخل مستقیم حرکت کردی تا اینکه ...
.
.
.
.
برای پارت دوم حمایت کنید . 🍷
صدای قدم های آهسته و پیوسته ی تو روی فرورفتگی های زمین که حالا از بارون خیس شده بودند به سکوت خیابون خلوت و ساکت شب پایان میداد . نفس هات توی هوای سوزناک و سرد شب که لرزه بر بدن می انداخت میعان میشد و به اعماق آسمان سیاه و تاریک شب پرواز میکردند . توی سکوت به راه رفتن و قدم برداشتن زیر نور های کمرنگ تیربرق که نوری روی صورتت می انداختند ادامه دادی تا اینکه صدایی دلخراش تو را از راه رفتن متوقف کرد . صدا برای لحظه ای در اطراف پیچید ، قابل تشخیص نبود . دقیقاً نمیدونستی صدا از کدوم طرف جان پیدا کرده . صدا دوباره این بار با شدت بیشتر و بلند تر تکرار شد . من کم وزش باد خنکی را پشت سرت حس کردی . وحشت کردی ، سر جایت ایستاده دنبال نشانه ای از صدا گشتی . ولی چرا هنوز منتظر ایستاده بودی ؟! به رو به رو قدم برداشتی و پشت یک باجه ی تلفن قایم شدی ، که ردی از مشت و فرو رفتگی در آن دیده میشد . کنی خم شدی و نگاهی به درون کوچه این انداختی که تاریکی به آن بی انتهایی میبخشید. تا نگاهت رو برگرداندی سایه ای به سرعت و شدت از کنارت رد شد . به سمت صاحب سایه برگشتی و پسری را زخمی و آسیب دیده در حال فرار دیدی . بغض توی چشم هات جمع شد . دستت رو جلوی دهنت گرفتی و آروم شروع به اشک ریختن کردی . کمی بعد آهسته وارد کوچه شدی . دستت رو روی دیوار های آجری کوچه میکشیدی و مسیری را به داخل مستقیم حرکت کردی تا اینکه ...
.
.
.
.
برای پارت دوم حمایت کنید . 🍷
۲۶۲
۰۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.