پارت ۱ :)
پارت ۱ :)
کله ی سحر روز دوشنبه، صدای عصبانی ای داد میزد و به در میکوبید:
جونگکوک آهسته چشماش رو باز کرد و خمیازهای کشید،میدونست
کیه که ساعت شیش صبح اینجوری به در میکوبونه.
جئون، درو باز کن...
جونگکوک سریع از تخت پایین پرید، دستی به موهای ژولیده ی قهوه ایش کشید و به سمت در رفت.
جوجه ی آشغال، درو باز کن، تو هنوز اجارهی دو ماهتو به من بدهکاری.
قبل از باز کردن در، آروم از سوراخ در نگاهی
به بیرون انداخت. صاحبخونه ش با زیرپوش کثیفش و درحالی که شورت
پاش بود، با عصبانیت پشت در ایستاده بود
جونگکوک به امید اینکه مرد هرچه زودتر تنهاش بذاره گفت: آقای چو
،قول میدم بتونم تا آخر ماه اجاره رو بدم...
-بچه جون خودتو مسخره کن ماه پیشم همینو بهم گفتی یا اجارتو میدی
یا وسایلتو جمع میکنی
-خواهش میکنم آقای چو....
عاجزانه تر از قبل التماس کرد:
-من باید پول اجاره رو برای مادرم بفرستم،آخه...
صاحبخونه با داد حرفش رو قطع کرد:
ببین کره خر، این حرفا برای من مهم نیست، اینجا یه خونه ی اجاره ایه
منم کلی مشتری دارم که دنبال این واحدن پس یا اجارتو بده یا گورتو گم
کن.
جونگکوک برای چند لحظه ساکت موند دستشو برد لای موهاش
پاهاش
سست شدن و مجبور شد روی زمین بشینه... پاک ناامید شده بود
فکر
میکرد آقای چو بیخیال میشه و تنهاش میذاره اون نتونسته بود دو ماه
گذشته اجارشو پرداخت کنه دقیقا از زمانی که مادرش ازش خواست
براش پول بفرسته.
یه بچه دبیرستانی که تو یه آپارتمان کهنه
تو منطقه ی از کارافتاده شهر تنها زندگی میکرد تمام تلاششو میکرد تا
با چندتا شغل عجیب و غریب بتونه سرپناهی برای خودش داشته باشه و شکمشو سیر نگه داره.
ولی اوضاع همیشه اینطوری نبوده مادرش بعد از فوت پدرش تبدیل شده
بود به یک الکلی قمارباز برای همین خالش پسر رو برد پیش خودش و
هزینه های تحصیلیش رو پرداخت کرد و برای مادرش هم پول میفرستاد تا ساکت باشه و از جونگکوک دور بمونه، ولی چند ماه پیش خالهش در
اثر نارسایی قلبی فوت کرد، و چون بچه هاش میخواستن خونه رو بفروشن
جونگکوک مجبور شد اونجا رو ترک کنه و در نتیجه سر و کارش به
خوابگاه های آپارتمانی ای افتاد که فعال ساکنشون بود
مجبور شده بود به
کارهای پاره وقت و شغل های عجیب و غریبی تن بده؛ اما چون به سن
قانونی نرسیده بود همون کارها رو هم از دست داد.
با صدای فریادصاحبخونه به خودش اومد:
-لعنتی...
صاحبخونه داد زد و به در لگد محکمی زد:
- ببین بچه اگه نتونی تا آخر هفته پولو بدی تمام خرت و پرتاتو میریزم
تو خیابون...
امیدوار خوشمل باشه
زیاد مطمعن نیستم ادامش بدم...😐
کله ی سحر روز دوشنبه، صدای عصبانی ای داد میزد و به در میکوبید:
جونگکوک آهسته چشماش رو باز کرد و خمیازهای کشید،میدونست
کیه که ساعت شیش صبح اینجوری به در میکوبونه.
جئون، درو باز کن...
جونگکوک سریع از تخت پایین پرید، دستی به موهای ژولیده ی قهوه ایش کشید و به سمت در رفت.
جوجه ی آشغال، درو باز کن، تو هنوز اجارهی دو ماهتو به من بدهکاری.
قبل از باز کردن در، آروم از سوراخ در نگاهی
به بیرون انداخت. صاحبخونه ش با زیرپوش کثیفش و درحالی که شورت
پاش بود، با عصبانیت پشت در ایستاده بود
جونگکوک به امید اینکه مرد هرچه زودتر تنهاش بذاره گفت: آقای چو
،قول میدم بتونم تا آخر ماه اجاره رو بدم...
-بچه جون خودتو مسخره کن ماه پیشم همینو بهم گفتی یا اجارتو میدی
یا وسایلتو جمع میکنی
-خواهش میکنم آقای چو....
عاجزانه تر از قبل التماس کرد:
-من باید پول اجاره رو برای مادرم بفرستم،آخه...
صاحبخونه با داد حرفش رو قطع کرد:
ببین کره خر، این حرفا برای من مهم نیست، اینجا یه خونه ی اجاره ایه
منم کلی مشتری دارم که دنبال این واحدن پس یا اجارتو بده یا گورتو گم
کن.
جونگکوک برای چند لحظه ساکت موند دستشو برد لای موهاش
پاهاش
سست شدن و مجبور شد روی زمین بشینه... پاک ناامید شده بود
فکر
میکرد آقای چو بیخیال میشه و تنهاش میذاره اون نتونسته بود دو ماه
گذشته اجارشو پرداخت کنه دقیقا از زمانی که مادرش ازش خواست
براش پول بفرسته.
یه بچه دبیرستانی که تو یه آپارتمان کهنه
تو منطقه ی از کارافتاده شهر تنها زندگی میکرد تمام تلاششو میکرد تا
با چندتا شغل عجیب و غریب بتونه سرپناهی برای خودش داشته باشه و شکمشو سیر نگه داره.
ولی اوضاع همیشه اینطوری نبوده مادرش بعد از فوت پدرش تبدیل شده
بود به یک الکلی قمارباز برای همین خالش پسر رو برد پیش خودش و
هزینه های تحصیلیش رو پرداخت کرد و برای مادرش هم پول میفرستاد تا ساکت باشه و از جونگکوک دور بمونه، ولی چند ماه پیش خالهش در
اثر نارسایی قلبی فوت کرد، و چون بچه هاش میخواستن خونه رو بفروشن
جونگکوک مجبور شد اونجا رو ترک کنه و در نتیجه سر و کارش به
خوابگاه های آپارتمانی ای افتاد که فعال ساکنشون بود
مجبور شده بود به
کارهای پاره وقت و شغل های عجیب و غریبی تن بده؛ اما چون به سن
قانونی نرسیده بود همون کارها رو هم از دست داد.
با صدای فریادصاحبخونه به خودش اومد:
-لعنتی...
صاحبخونه داد زد و به در لگد محکمی زد:
- ببین بچه اگه نتونی تا آخر هفته پولو بدی تمام خرت و پرتاتو میریزم
تو خیابون...
امیدوار خوشمل باشه
زیاد مطمعن نیستم ادامش بدم...😐
۲۰.۲k
۰۴ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.