ازدواج اجباری پارت 3 🖤
بچه ها این پارت کم میشه ببخشید.
🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤🫨🖤🫨🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤
ویو ادمین:
_: اوووکوچولو ترسیده خب بایدم بترسی اجوما ات رو تا اتاقش میبری؟
اجوما: باشه پسرم.
_: ممنون
اجوما: دخترم بیا بریم
+: ب..... باشه
دختر خیلی ترسیده بود و دنبال اجوما راه افتاد و گفت: اجوما من میترسم(بغض)
اجوما: هیششش دخترم نترس تا کتری باهاش نداشته باشی کاری باهات نداره ادم مهربونیه.
+: واقعا؟
اجوما: اره دخترم. اینجاست اتاقت همچی هم تو کمد هست
+: مرسی اجوما و اجوما رفت
ویو ات:
در اتاقو باز کردم که دیدم یه اتاق تاریکه من از تاریکی میترسیدم رفتم پرده هارو کشیدم و یکم روشن شد و چون خیلی خسته بودم یه دوش ۱۰ مینی گرفتم و گرفتم خوابیدم
فلش بک به شب
با صدای اجوما چشمام رو باز کردم که داشت میگفت: دخترممممم....... اتتتتتتت..... پاشوووووو
+: چیشده اجوما؟(نگران)
اجوما: باید برای ارباب غذا بدرستی(مخففو حال کردین 😂) داره داد میزنه
+: اینو که گفت تازه یادم اومد بردشم(دختره حافظه ماهی دارم به خودم فوش میدم 🤣)
و سریع بلند شدم و با همون سرو وضع رفتم پایین
ویو کوک:
خیلی عصبانی از دست ات بودم که هنوز شام اماده نیست که یهو ات بدو بدو از پله ها داشت میومد پایین با یه سرو وضع خیط خیلییییی خنده دار بود که یهو عصبانیتم به خنده تبدبل شد و هر هر میخندیدم که داشتم پهن میشدم رو زمین
+: به چی میخندی
_: به تو یه نگاه به خودت کردی
داشت با اخم خیلی کیوت میمومد پایین و جلوشو نگاه نمیکرد که خواست بیوفته من سریع دویدم و گرفتمش قلبمو حس نمیکردم بهچشماش خیره بودم لپاش گل انداخته بود
ات ویو :
میخواستم بیوفتم که گرفتم به سیاهی چشمانش که مثل اقیانوس سیاهی اش بی نهایت بود و مثل گودالی همه را در خود اسیر میکرد نگاه میکردم قلبمو حس نمیکردم و خجالت میکشیدمو متوجه شدم لپام گل انداخته به خاطر همین سریع از بغلش در اومدم و گفتم: چیزه ب... بخشید الان سریع غذارو درست میکنم اربابکه یهو•••••••••••••••••••••••٠٠••••
🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤🫨🖤🫨🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤🩷🖤
ویو ادمین:
_: اوووکوچولو ترسیده خب بایدم بترسی اجوما ات رو تا اتاقش میبری؟
اجوما: باشه پسرم.
_: ممنون
اجوما: دخترم بیا بریم
+: ب..... باشه
دختر خیلی ترسیده بود و دنبال اجوما راه افتاد و گفت: اجوما من میترسم(بغض)
اجوما: هیششش دخترم نترس تا کتری باهاش نداشته باشی کاری باهات نداره ادم مهربونیه.
+: واقعا؟
اجوما: اره دخترم. اینجاست اتاقت همچی هم تو کمد هست
+: مرسی اجوما و اجوما رفت
ویو ات:
در اتاقو باز کردم که دیدم یه اتاق تاریکه من از تاریکی میترسیدم رفتم پرده هارو کشیدم و یکم روشن شد و چون خیلی خسته بودم یه دوش ۱۰ مینی گرفتم و گرفتم خوابیدم
فلش بک به شب
با صدای اجوما چشمام رو باز کردم که داشت میگفت: دخترممممم....... اتتتتتتت..... پاشوووووو
+: چیشده اجوما؟(نگران)
اجوما: باید برای ارباب غذا بدرستی(مخففو حال کردین 😂) داره داد میزنه
+: اینو که گفت تازه یادم اومد بردشم(دختره حافظه ماهی دارم به خودم فوش میدم 🤣)
و سریع بلند شدم و با همون سرو وضع رفتم پایین
ویو کوک:
خیلی عصبانی از دست ات بودم که هنوز شام اماده نیست که یهو ات بدو بدو از پله ها داشت میومد پایین با یه سرو وضع خیط خیلییییی خنده دار بود که یهو عصبانیتم به خنده تبدبل شد و هر هر میخندیدم که داشتم پهن میشدم رو زمین
+: به چی میخندی
_: به تو یه نگاه به خودت کردی
داشت با اخم خیلی کیوت میمومد پایین و جلوشو نگاه نمیکرد که خواست بیوفته من سریع دویدم و گرفتمش قلبمو حس نمیکردم بهچشماش خیره بودم لپاش گل انداخته بود
ات ویو :
میخواستم بیوفتم که گرفتم به سیاهی چشمانش که مثل اقیانوس سیاهی اش بی نهایت بود و مثل گودالی همه را در خود اسیر میکرد نگاه میکردم قلبمو حس نمیکردم و خجالت میکشیدمو متوجه شدم لپام گل انداخته به خاطر همین سریع از بغلش در اومدم و گفتم: چیزه ب... بخشید الان سریع غذارو درست میکنم اربابکه یهو•••••••••••••••••••••••٠٠••••
۷.۶k
۰۳ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.